دی ۱۰، ۱۳۸۹

از راه و رَفته و رفتار

نوشته های من در ایالات متحده - اگر باشند- اینجا هستند.

مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

اعلیحضرتی که تو باشی...

خاطراتِ سیاسی فرّخ (معتصم السلطنه)، چاپ 1347، صفحات 382 و 383:

فردای آن روز اعلیحضرت فقید [رضا شاه] به فریمان حرکت کردند و عده ای از رجال و هیأت دولت نیز در التزام رکاب بودند. آنچه که یادم مانده، آقایان عبارت بودند از ذکاءالملک فروغی، امیر شوکت الملک علم، سپهبد امیر احمدی، ادیب السلطنه سمیعی، شکوه الملک و عده ای دیگر...

و اما ماجرایی که پیش آمد و بخیر گذشت!

در میدان شهر فریمان در حدود پانصد تن از معاریف و متنفذین خراسان جمع شده بودند. نایب التولیه (مرحوم اسدی) نیز آماده ی گزارش بود و اعلیحضرت فقید نیز پیشاپیش ما به طرف میدان حرکت می کردند. در این هنگام در میان احساساتِ مردم فریمان، مرحوم اسدی شروع به عرض خیر مقدم کرد و سکوتی آمیخته با احترام نیز فضای میدان را فرا گرفت. شاه همچنان به عرایض او گوش می کردند که ناگهان زنبور درشتی از لایِ درختهای میدان به پرواز درآمد و لحظه ای روی سر ما چرخید و بعد ناگهان روی گردنِ اعلیحضرت فقید نشست، شاه دست برد که زنبور را بگیرد و دور کند اما دیگر کار از کار گذشته بود و زنبور نیش دردناکی به پشت گردن شاه فقید فرو کرده بود. شاه فریاد زد:

- آی بر پدر فریمان لعنت...

 و به دنبال این حادثه، سخنرانی اسدی قطع شد و حضار سراسیمه شدند. ما نیز به دست و پا افتادیم، در این هنگام مرحوم سپهبد امیر احمدی که همیشه یک جعبه محتوی دارو به همراه خویش در سفر و حضر می کشید فوراً در جعبه را باز کرد و از آن میان آمونیاک و پنبه را بیرون آورد و مشغول کار شد، ولی گویا این آمونیاک از بس مانده بود خاصیتش را از دست داده بود. شاه در حالیکه پشت گردنش را می مالید خطاب به سپهبد امیر احمدی فرمود:

- این آمونیاکِ تو هم که نه بو دارد و نه خاصیت.

چاره ای نبود. هر طوری بود فوراً طبیب محل را حاضر کردند و طبیب مشغول پانسمان گردن شاه شد و ظاهراً ناراحتی ها اندکی برطرف شد اما شاه در حالی که همچنان می گفتند «آی بر پدر فریمان لعنت...» از میدان دور شدند و سخنرانی مرحوم اسدی هم ناتمام ماند.

مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

از سگ نوشته ها*


من بيشتر از آنکه با انسانها رابطه داشته باشم، با سگها محشور بوده ام. با اسبها هم همينطور، ولي نه به اندازه ي سگها. معتقدم که سگها با سایر حيوانات فرق دارند؛ بدين سان که هر سگ براي خودش يک کاراکتر بخصوص دارد: سگ متين، سگ شرور، سگ هرزه، سگ با وقار، سگ آينده نگر، سگ سخت کوش، سگ تنبل، سگ شوخ، سگ جدي...

حتی فکر مي کنم که هر سگ به یک ایدئولوژی باورمند است: سگ سوسياليست، سگ معتقد به مکتب شيکاگو، سگ اگزيستانسياليست، سگ نيهيليست، سگ آنارشسیت، سگ اپيکوريست... 

اما فارغ از اين که هر سگ چه کاراکتري دارد يا به چه ایدئولوژی ای باورمند است، همه ي آنها در دوران کودکي يک ويژگي مشترک دارند: نگاه پرسشگر. سگها هنگامي که کودکند، با نگاهشان پُرسش ميکنند، و واي به آن زماني که بداني درباره ي چه پُرسش مي کنند. بدتر از آن، واي به آن زماني که فکر کني پُرسش آنها منطقي است و بدون جواب.

اين ويژگي، اتفاقا در انسانها نيز، در دوران کودکي وجود دارد: کودکِ انسان، فارغ از اينکه در آينده داراي چه کاراکتري خواهد شد، با نگاهش پرسش مي کند. 

... و بهترين پاسخ، چه براي بچه ي انسان و چه براي بچه ي سگ، يک جمله است: "بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند."

*این متن، تکه ای است از مجموعه ی "سگ نوشته ها"؛ که شرحی است بر احوالات دو سگِ نویسنده - سزار و چرچیل.

مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

*!Domino

[...] کامپیوتر به بانکدار هشدار می دهد، بانکدار سفیر را خبر می کند، سفیر با ژنرال ناهار می خورد، ژنرال رئیس جمهور را احضار می کند، رئیس جمهور به وزیر اطلاع می دهد، وزیر مدیرکل را تهدید می کند، مدیرکل به مدیر می توپد، مدیر به مسئول بخش تشَر می زند، مسئول کارمند را مورد بازخواست قرار می دهد، کارمند به کارگر بی حرمتی می کند، کارگر با زنش بَدقِلِقی می کند، زن بچه را کتک می زند، و بچه سگ را لگد می زند.**

***


*زمانی که یکی از شرکت کنندگانِ بازی Dominoes برنده می شود، فریاد می زند "!Domino"
**Eduardo Galeano، برگردان رامین شهروند، کتاب جمعه، 9 اسفند 1358

تیر ۳۱، ۱۳۸۹

Air on G string باخ و میزانسن خودآگاه



باخ را دوست دارم، بسیار. اُعجوبه ایست. موسیقی اش، در یک آن هم شاد است، هم غمناک. هم متوازن است، هم آشوبگر. فُرم و کنترپوان های (Counterpoint) به کار رفته در ملودی ها و هارمونی هایش، او را یگانه می کند. باخ یگانه است و بزرگان از وی تقلید کرده اند: موتزارت، هایدن، برامس...

در میان شاهکارهای باخ، یکی هست به نام Air on G string که هر زمان می شنومش،
خودآگاه یک میزانسِن در ذهنم برپا می شود:

کتابخانه ای
قدیمی، پُر از کتابهای قطور و خالی از کتابخوان. ساعت 10 شب. نور سَبُکی فضای کتابخانه که اندکی غبار آلود هم هست را در برگرفته. کتابها لمس می شوند و به میزی که نور ملایم چراغ مطالعه ای شبیه کرم شبتاب روی آن پخش شده است منتقل می شوند.

می دانم که این میزانسن از کجا آمده است. از یکی شاهکارهای دهه ی 90 سینما: هفت ِ فینچر. آنجا که مورگان فریمن، فروتنانه و با تومأنینه، در کتابخانه ای اینچنین به دنبال سورس ِ قتل ها میگردد: افسانه های کانتربری چاوسِر را برمیدارد، کمدی الهی دانته ورق می زند و از نقشه ی دوزخ آن کُپی میگیرد.



این میزانسن لیاقت Air on G string باخ را دارد؛ من هم با این موضوع که هر وقت Air on G string را می شنوم این میزانسن در ذهنم بر پا میشود، هیچ مشکلی ندارم.

***

بار آخری که هفت را دوره میکردم، فکر کردم که این دیوید فینچر ِجانور حتما یک دلیلی داشته که Air on G string باخ را برای آن نما از فیلم انتخاب کرده. پس چگونگی آفرینش Air on G string را جُستم:

"در سال 1717 از طرف دربار پرنس Leopold که در 30 کیلومتری شمال شهر لایپزیک قرار داشت یک پیشنهاد کاری به باخ میشود و از آنجایی که باخ تا قبل از این در کنار خاندان دوک ویلهم آگوست به کار موسیقی مشغول بود و رضایتی از این شغل نداشت خیلی زود این پیشنهاد را می پذیرد. بخصوص که در آخرین روزهای کاری باخ در کنار این خاندان، دوک رهبری ارکستر بزرگ خود را به شخص دیگری بنام ارنست گوستوس داده بود.

بالاخره پس از کشمکش های زیاد باخ توانست کار قبلی را رها و به دربار Leopold برود. این تغییر شغل تغییرات زیادی در زندگی او بوجود آورد؛ اول اینکه بتدریج از موسیقی کلیسا دور شد و دوم اینکه کار رهبری ارکستر برای او درآمد بیشتری به همراه داشت، چیزی که او همیشه دنبالش بود."
لذا Air on G string، اولین انعکاس جدائی باخ از کلیساست. مجالی است برای او تا نبوغش را که پیش از آن زیر سقف کلیسای کاتولیک پرواز میکرد، زیر سقف آسمان پرواز دهد. Air on G string در عِین اینکه جوهر کاتولیک دارد، از آن رهاست.

این را بنِگارید به کمک گرفتن مورگان فریمن از آثار کاتولیک برای کشفِ راز قتلها: تاریخ کاتولیسیزیم. برزخ دانته.

تیر ۲۸، ۱۳۸۹

آداجیوی آلبینونی و میزانسن ِ ناخودآگاه



***
در میان قطعات برجسته ی کلاسیک، Adagio in G minor از آلبینونی، برای من "یک طوری" است: این طور که هر وقت می شنومش، ناخودآگاه یک میزانسن در ذهنم بر پا می شود:

صحنه با زمینه ی تاریک... ماه در بالا و سمت چپ به همراه نور ملایمی از آن که صحنه را سُرمه ای کرده. درختِ سفید و بدون برگی در سمتِ راست صحنه... یک بالرین با لباس و صورت سفید، با انتظار ِآمیخته با نگرانی به آسمان نگاه میکند و
روی پنجه به این طرف و آن طرف می رود؛ انگار که دنبالِ چیزی می گردد، یا منتظر ِ یک صدا یا نشانه است. ضرب آهنگ نگرانی و به تبع ِ آن حرکتِ بالرین با ملودیِ Adagio هماهنگ است. چشمهایِ بالرین، نگرانی و انتظار را منعکس می کنند؛ و سایه ی چشمها طوری است که این نگرانی و انتظار را پررنگتر می کند. حرکتِ سر و دستهای بالرین، تعیین کننده است.

این شاید یک نما از میزانسن ِ ناخودآگاهِ من هنگام شنیدن آداجیوی آلبینونی باشد، با این اشکالِ بزرگ که به نظرم خیلی virgin است. دو دِلَم که درنیمه ی موزیک و کُنترپُوان اصلی، قبل از صعودِ دوباره ی ارکستر ویولن، یک بالرین ِ دیگر به صحنه اضافه بشود یا نه. نمی دانم که در پایان قطعه بالرین چه می کند: دستهایش را روی صورت می گذارد و نا اُمید می نشیند، یا از پی ِ بالرین ِ دیگر با حرکت آهسته می دود و در حالی که دست به سوی وی دراز کرده به او نمی رسد.

تیر ۲۱، ۱۳۸۹

فوتبال و این مردم دوست داشتنی



***
فینال جام جهانی 2010؛ بازیکن نارنجی با کفِ پایش بالای رانِ بازیکن سرمه ای را نشانه می رود و روی آن فرود می آید. شاید لگدی به این قدرت و دقت را در ستیز میان بزهای کوهی در فصل جفت گیری هم نتوان سراغ گرفت. داور واردِ صحنه می شود، و چنان قیافه ای میگیرد که پنداری در حال یاری رساندن به انیشتین در کشف نسبیت خاص است.

از بازیکنان تصاویر کلوز آپ گرفته می شود؛ به مثابه ی قهرمانان بشریت: آنها که واکسن آبله یا آنتی بیوتیک را کشف کرده اند.

***
کمی بعد، در خیابانم. این ساعت از شب، آن هم شبی که فردایش نیمه تعطیل است، قاعدتاً فرمانیه و نیاوران سوزن انداز نیست. اما امشب فرق دارد. امشب فرمانیه و نیاوران مال من است و دلم از قشنگی آنها غنج می زند: نه کِلاج، نه ترمز، نه دنده عوض کردن های پیاپی، و نه ماشینهایی که نیمه شب دوبله-سوبله پارک کرده اند برای بستنی خوردن، از هیچ کدام خبری نیست: مردم فوتبال نگاه می کنند.

***
مردم فوتبال نگاه می کنند: کارگر، استاد دانشگاه، قصّاب، هنرمند، دزد، مالباخته، بیکار، پولدار، بسیجی، جنبش سبزی، پیر، جوان، کودک، مرد و زن همه در یک چیز مشترکند: فوتبال نگاه می کنند. 22 اروپایی زیر توپ می زنند و مردم در ایران، افغانستان، کامبوج، بنگلادش، کنگو، اریتره و هائیتی به آنها نگاه میکنند... نگاه میکنند که آنها چگونه آب دهان خود را روی چمن پرتاب میکنند... نگاه می کنند و دلشان می تپد.

***
من، هم فوتبال را دوست دارم و هم مردمی را که فوتبال دوست دارند. چون آن زمانهایی که فوتبالِ مهمّی هست، می توانم قشنگیِ خیابانهای تهران را درک کنم.

*صدای ابتدای این متن از فیلم مادر، اثر علی حاتمی است.

تیر ۱۷، ۱۳۸۹

قضیه، شکل اول... شکل دوم*

قضیه، شکل اول...

يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه‌های واقعی -که درباره‌ی جنگل بکر نوشته شده بود- تصوير محشری ديدم از يک مار بوآ که داشت حيوانی را می‌بلعيد. آن تصوير يک چنين چيزی بود:

تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت می‌دهند. بی اين که بجوندش. بعد ديگر نمی‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول می‌کشد می‌گيرند می‌خوابند».

اين را که خواندم، راجع به چيزهايی که تو جنگل اتفاق می‌افتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعنی نقاشی شماره‌ی يکم را که اين جوری بود:


شاهکارم را نشان بزرگ‌تر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس‌تان بر می‌دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟

نقاشی من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم می‌کرد. آن وقت برای فهم بزرگ‌ترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آن‌ها توضيحات داد. نقاشی دومم اين جوری بود:


بزرگ‌ترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيش‌تر جمع جغرافی و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظريف نقاشی را قلم گرفتم. از اين که نقاشی شماره‌ی يک و نقاشی شماره‌ی دو ام يخ‌شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمی‌توانند از چيزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آن‌ها توضيح بدهند.

ناچار شدم برای خودم کار ديگری پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانی ياد گرفتم. بگويی نگويی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. می‌توانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش می‌رسد.

از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدم‌های حسابی برخورد داشته‌ام. پيش خيلی از بزرگ‌ترها زندگی کرده‌ام و آن‌ها را از خيلی نزديک ديده‌ام گيرم اين موضوع باعث نشده در باره‌ی آن‌ها عقيده‌ی بهتری پيدا کنم.

هر وقت يکی‌شان را گير آورده‌ام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شماره‌ی يکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است». آن وقت ديگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌های بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زده‌ام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده.

شازده کوچولو، آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری، احمد شاملو
برداشت از shamlou.org
 *** 
قضیه، شکل دوم...

امروز اما، در این منطقه از سیاره ی هفتم داستان وارونه است. وقتی به آدم بزرگها (مخصوصاً آنهایی که حسابی ترند) تصویر یک کلاه را نشان میدهی میگویند: "این يک مار بوآست که دارد يک فيل را هضم میکند." اگر هم قوه ی تخیّلشان این قدر قوی نباشد، بازهم هزار جور شامورتی بازی میکنند تا قانع ات کنند که آن تصویر، تصویر هر چیزی هست به جز کلاه.

قضیه، چه در شکل اول و چه در شکل دوم، این است که "پیش آدمها احساس تنهایی میکنی".

* عنوان فیلمی از عباس کیارستمی

خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

دیالکتیک ِ بالین

زن: چراغو خاموش کردی چرا؟

مرد: بخوابیم دیگه.

زن: آخه چرا تاریکی؟

مرد: به خاطر صاحبخونه.

زن: تو حتماً باید بترسی از کسی؟ اول از همسایه ها حالا از صاحبخونه؟

مرد: من یه چراغ دستی دارم، همونو روشن می کنم. می خوای بخواه، می خوای نخواه.

زن: روشن باشه هر چی باشه.

مرد: می ذارمش این پائین.

زن: روشن باشه هر جا باشه.

مرد: حیفه که عمر چراغ تموم بشه، خاموش اش کنیم.

زن: چه فایده اگه روشن نباشه. حالا می خوای چه کار کنی؟

مرد: چه کار کنم؟
 از "خشت و آینه" ی ابراهیم گلستان

خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

دو خط از ادبیات جهان

استبان گفت: قسم به روح مادرمان که تو را می کشم.

فرولا فریاد زد: نفرین به تو استبان. امیدوارم همیشه تنها بمانی!

از خانه ی ارواح، ایزابل آلنده، ترجمه ی حشمت کامرانی

همین دو خط  کفایت می کند تا دریابیم:

1- استبان و فرولا خواهر و برادرند.

2- برادر برای تأکید بر کشتن خواهرش، وجه اشتراکشان (مادرشان) را قسم می خورد. (هنوز دوستش دارد؟)

3- نفرین خواهر در واقع همان عینی شده ی قسم برادر برای کشتن اوست: برادری که خواهرش را بکشد، دیگر خواهر ندارد و شاید برای همیشه تنها بماند.

اینها همه در همان دو خط بود. موارد 2 و 3 هر چه قدر هم که مبسوط بیان شوند، باز هم نخواهند توانست که احساس و اتمسفر حاکم را به خوبی همان دو خط بیان کنند. 

پیش بینی: ایزابل آلنده تا چند سال دیگر نوبل ادبیات را خواهد برد. 

اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

زیبایی شناسی ِ تن

من حالا عقیده پیدا کرده ام که رمز اصلی تناسب اندام و زیبایی انسان، چه مرد و چه زن، در اندازه ی گردن اوست. اگر گردن آدم بلند باشد، چند نتیجه حاصل می شود، از جمله تناسب وزن با قد، نوعی رعنایی در رفتار، استعداد نگاه کردن در چشم دیگران، چابکی تیره ی پشت و بلندی قدم، و روی هم رفته نوعی شادی و شنگولی در حرکات و سکنات که به مهارت در ورزش و علاقه به رقص منجر می شود، حال آنکه گردن کوتاه ابتلائات عدیده ای را در ظاهر و باطن موجب می گردد که هر کدام به تنهایی کافی است تا انسان را از حیّز زندگانی مقرون به هنر و خلاقیت بیندازد و در معرض تاخت و تاز یک ذهن مغشوش و مشوش قرار دهد. - برگرفته از بیلی باتگیت، ای. ال. دکتروف، نجف دریابندری

پ. ن: حافظ نیز معتقد است که؛ گناهِ چشم سياه تو بود و گردنِ دلخواه، كه من چو آهوي وحشي ز آدمي برميدم.

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

برای صدای بی سر و صدای زبان مادری



چه روزهایی که رویِ بالِ صدایِ تو، دل خوش کردم به اینکه زبان مادریِ من نیز "اُپرا پذیر" است... و چه شبهایی که افسوس خوردم که نمی توانم اُپرابازهای اروپایی را بنشانم در متروپلیتن نیویورک تا تِنور و باریتونِ تو را بشنوند، شاید که دلخوشی ام را باور کنند.

صدای بی سر و صدای زبان مادری... جان ِ مریم بمان!

اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

Last Code That Can Be Revealed


رؤیای جان لنون برای برقراری صلحی پایدار در جهان هرگز محقق نخواهد شد- حداقل تا آنگاه که انسان روی کره ی زمین است. پنداری خودش هم خبر دارد که با You may say I'm a dreamer تمام می کند.

***
ماکیاوللی، تاریخ آینده ی جهان را نوشته است- چون شهریار و گفتارهایش زیر بالش همه ی سیاستمداران جهان بوده و خواهد بود. رؤیای جان لنون هرگز محقق نخواهد شد، چون ماکیاوللی در شهریارش نخ می دهد: " [...] کورش می بایست پارسیان را از پادشاهی ِ مادها ناخشنود یابد و مادها نیز از به سر بردن در صلح دراز نرم و زنانه گشته باشند. [...]"

پس اگر فرض کنیم که همه ی کشورهای جهان با هم دوست باشند و بلوک شرق و غربی هم نباشد که جنگ جهانی ای میانشان در بگیرد، بازهم صلح پایدار نخواهیم داشت: این قدرتمندترین کشور است که حتماً جنگی را آغاز خواهد کرد.


قدرتمندترین کشور نه به نفت نیاز دارد و نه به قدرتِ بیشتر، چون اصولاً قدرتمندترین هست. قدرتمندترین کشور هزینه میکند، کشته میدهد و انگِ ضد صلح بودن را به جان می خرد، فقط برای اینکه بتواند جنگ کند: قدرتمندترین کشور از این هراس دارد که مبادا مردانش مانند مادها از به سر بردن در صلح دراز نرم و زنانه شوند و کورشی پیدا شود که شکستشان دهد.


***
نیچه میگوید که صلح، راحت باش ِ میان دو جنگ است.

اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

From The Code of Mine- 10

شناخت ما از دیگران به دو تصویر از آنها محدود می شود:
  1. تصویری که ما دوست داریم آنها را با آن بشناسیم.
  2. تصویری که آنها دوست دارند با آن به ما شناسانده شوند.

اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

From The Code of Mine- 9

چرا نباید شبیه مردم بود؟

همین چند سال پیش بود که صندلی ِ جلوی تاکسی ها، محل ِ جلوس ِ دو نفر بود. معمولاً هم بر سر اینکه کدام نگونبختی میبایست روی ِ دنده یا ترمزدستی بنشیند بگو مگو یا شامورتی بازی میکردند. هرچه که بود، برای همه ی مردم کاملاً عادی بود که روی یک صندلی، آن هم صندلی جلو –که هنگام تصادف بیشترین خطر متوجه آن است- دو نفر بنشینند. "تک تکِ مردم" – حتی زنها و پولدارها- روی صندلی جلو چیک تو چیک مینشستند و مشکلی هم نبود چرا که "همه ی مردم" همین کار را میکردند؛ غافل از آنکه "همه ی مردم" مجموع همین "تک تکِ مردم" است.

خلاصه، اوضاع به همین منوال بود و مردم هم به گرمای آغوش یکدیگر عادت کرده بودند و کسی اعتراضی نمیکرد تا این که دولت از این همه مهربانی مردم تعجب کرد و عشقبازی روی صندلی جلویِ ماشین ِ در حالِ حرکت را ممنوع کرد. از آن به بعد تا امروز، محال است کسی حاضر شود که صندلی جلو را با دیگری تقسیم کند، چون اصولاً دیگر هیچکس این کار را نمی کند. تا دیروز آن کس که قرعه ی صندلی جلو به وی می افتاد نگونبخت بود، در حالیکه امروز خوشبخت است.

امروز هم داستان تفاوت چندانی نکرده است. امروز هم برای همه ی مردم –حتی زنها و پولدارها- کاملاً عادی است که سه نفری روی صندلی عقب تاکسی بنشینند. امروز هم بر سر اینکه کدام نگونبختی میبایست وسط و روی مِحور بنشیند شامورتی بازی می کنند. امروز هم هیچ کس با اینکه شانه اش به شانه ی دیگری مالیده شود، گرما یا بوی بدن دیگری را حس کند، پهلویش با آرنج دیگری نوازش شود، و مهمتر از همه، حریم ِ خصوصی ترین دارایی اش - که همان بدن اش است- مدام نقض شود مشکلی ندارد. امروز هم "تک تکِ مردم" عقب سه نفری سوار می شوند چرا که "همه ی مردم" همین کار را میکنند؛ غافل از آنکه "همه ی مردم" مجموع همین "تک تکِ مردم" است.

امروز هم مگر اینکه همان دولت به مردم لطفی کند و سه را به دو کاهش دهد. نگرانی آنجاست که مبادا بتوان این داستان را به اوضاع اواخر مملکت تعمیم داد: "ما اعتراض میکنیم، چون بقیه ی مردم اعتراض میکنند." یعنی اعتراضی که اصولاً میبایست ریشه در یک تحلیلِ حداقلی داشته باشد، از جنس همان "جلوی تاکسی دو نفر، عقب سه نفر"ی باشد که باید بدان اعتراض بشود و هیچ کس هم اعتراض نمیکند!

خُب... از آنجا که قیمت یک پیتزا 6000 تومان است، و من میتوانم با کمتر از یک ششم قیمت یک پیتزا از حریم ِ دوست داشتنی ترین دارایی ام –بدنم- محفاظت کنم، نباید شبیه مردم باشم: آقای راننده لطفاً برای بنده دو نفر حساب کنید.

پ. ن: متأسفانه هنگامی که "تعداد افراد در صف انتظار " تقسیم بر چهار، بزرگتر مساویِ تعداد تاکسی ها باشند، این کُد قابل اجرا نیست. 


اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

From The Code of Mine- 8

چرا باید شبیه مردم بود؟

هر روز چند میلیون نفر از مردم جهان سوار هواپیما می شوند.

از آن چند میلیون نفر، چه تعداد واقعاً درک کرده اند که در حال پرواز در یک اتاق تمام فلزی هستند؟ چه تعداد از خود پرسیده اند که وزنِ آن اتاق شیکِ در حالِ پرواز چه قدر است (162 هزار کیلو)؟ چه تعداد درک کرده اند که هواپیما در چه ارتفاعی پرواز میکند (13700 متر) و سرعت آن چه قدر است (955 کیلومتر بر ساعت)؟ از آن چند میلیون نفر مسافر هواپیما، چه تعداد از خود می پرسند که اگر هواپیما با آن وزن و سرعت از آن ارتفاع سقوط کند، با چه اندازه ی حرکتی به زمین خواهد خورد، و اگر به زمین خورد، فلزهای صیقل داده شده ی آن اتاق شیک، چه بر سرِ آن همه گوشت ِ لُخم خواهند آورد؟ اینها سوالاتی هستند که احتمالاً مسافرین هواپیماهایی که سقوط کرده اند چند ثانیه قبل از سقوط از خود پرسیده اند، و آن لحظه ی آخر به این نتیجه رسیده اند که: عجب خریتی کردیم!

نکته اینجاست: اگر آن چند میلیون نفر مسافر ِ هر روزه ی هواپیما ارقام بالا را درک کنند، هر چه قدر هم برایشان از معنای ناچیز بودن احتمال سقوط هواپیما صحبت کنی، تعداد زیادی از آنها دیگر سوار هواپیما نخواهند شد. شاید از آن پس مسافرینِ هواپیما تنها فیزیکدانانی باشند که هم معنایِ واقعیِ ارقام بالا را درک کرده اند و هم معنای آمار و احتمال را.
   
اما از آنجا که مردم خبر ندارند، سوار هواپیما می شوند. "هر کسی" سوار هواپیما میشود؛ چون "بقیه ی مردم" سوارِ هواپیما میشوند، غافل از اینکه "بقیه ی مردم" مجموع همان "هر کس" هاست.

خُب... از آنجا  که من باید هر از چند گاهی سوار هواپیما بشوم، باید شبیه مردم باشم.

* ارقام نمونه مربوط به بوئینگ 747 می باشند.

اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

From The Code of Mine- 6

در یک مجلس ترحیم:

"احمق" می گریست؛ و غُصه می خورد که به مرحوم سخت میگذرد،

"خودخواه" می گریست؛ که از خدمات مادی یا معنوی ِ مرحوم محروم شده،

"حرامزاده" می گریست؛ و یاد ِ گرفتاری های خودش افتاده بود،

"خودشیفته" می گریست؛ و افسوس می خورد که کاش زمانی که مرحوم زنده بود به وی محبت میکرد، حالی از او می پرسید، یا حداقل به او بدی نمیکرد،

"فرومایه" می گریست؛ چون دیگران می گریستند،

"آکِلِه" می گریست؛ تا جلب ِ توجه کند.

...

در آن مجلس ترحیم، جز "احمق"ها همگی برای خودشان می گریستند.

اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

From The Code of Mine- 5


فرض که اومدیم و برای اینکه به تریج قبای متخصصین علوم تربیتی برنخوره رضایت دادیم که در کنار نیمه ی ذاتی، نیمه ی دیگرِ ساختِ کاراکتر آدمیزاد اکتسابی است. باز هم چیزی عوض نخواهد شد؛ چه این دو "نیمه" فقط در لغت بار ِ برابر دارند.  فرق است میان ِ این "نیمه"ی اکتسابی و آن "نیمه"ی ذاتی: "نیمه" ی  اکتسابی تغییر میکند، و "نیمه" ی ذاتی نه. 

نتیجه ی نخستین: هیچ کس عوض نمی شود.

اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

From The Code of Mine- 4


چیزی با عنوان "راز" وجود ندارد. آنچه که هست، "واقعیت پنهان" است.

From The Code of Mine- 3


- What you need is a great, generous, gentle friend who can see you inside. Found it yet?

- Happily! See that cute punching bag hanging in the corner of my room?

فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

From The Code of Mine- 2

مِهر ورزیدن لزوماً نمودِ دوست داشتن یا عشق نیست.

نتیجه ی نخستین: گاه بی مِهری، عین ِ دوست داشتن یا عشق است.

فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

From The Code of Mine- 1

رعایت ادب لزوماً نمودِ اخلاق نیست.

نتیجه ی نخستین: گاه بی ادبی، اخلاقی ترین ِ کارهاست.

فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

CARUSO

انریکو کاروسو از بهترین خواننده های تِنور بود. در ناپل به دنیا آمد. زندگی را به او سخت گرفتند: در زادگاهش ایتالیا به او حسودی کردند، پس به امریکا رفت و جهان را از آنجا زیباتر کرد، به ناپل برگشت و همانجا مُرد. انریکو عاشق زنان بود؛ شوهردار و بی شوهرش فرقی نمی کرد. آخرین معشوقه اش، بیست سال از او جوان تر بود.  

***

قطعه ی کاروسو، شرح خیالی آخرین مهرورزی انریکو کاروسو به معشوقه ی جوانش، لحظه ای پیش از مرگ است. این مهرورزی، شب هنگام و در هتلی در خلیج سورنتو، نزدیک زادگاهش ناپل اتفاق می افتد. لوچیو دالا این قطعه را در 1986 نوشت و به روح انریکو تقدیم کرد:

اینجا همانجایی است که دریا می‌درخشد در حالی که باد تندی می‌ورزد
روی تراس قدیمی روبروی خلیج سورنتو
مردی در آغوش می‌کشد دخترکی را پس از آن که گریسته بود
بعد از اینکه صدایش را صاف کرد دوباره آواز سر داد:

خیلی دوستت دارم، می‌دانی که خیلی دوستت دارم.
اینک عشقت به زنجیرم می‌کشد، که خون را در رگهایم به جوش می‌آورد. آیا فهمیده‌ای؟

نورهایی در وسط دریا دید، و به فکر شبهایی که در آمریکا بود افتاد
ولی آن نور فقط چراغ یک قایق بود و رد سفید پروانه‌اش در آب
احساس درد در موسیقی‌اش آشکار بود، که از پشت پیانو به گوش می‌رسید
ولی وقتی که دید ماه از پشت ابرها بیرون می‌آید
به نظرش رسید که حتی مرگ هم می‌تواند شیرین باشد
نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، آن چشمهای سبز دریایی
و بعد ناخودآگاه اشکی از گونه‌اش جاری شد، و احساس کرد دیگر نفسش بر نمی‌آید:

خیلی دوستت دارم، می‌دانی که خیلی دوستت دارم.
اینک عشقت به زنجیرم می‌کشد، که خون را در رگهایم به جوش می‌آورد. آیا فهمیده‌ای؟

نیرویی که در آواز هست، هر نمایشی را دروغ می‌نمایاند
و با کمی دست‌کاری و ادا و اطوار می‌تواند به چیز دیگری تبدیل کند،
ولی دو چشمی که به تو نگاه می‌کنند، این‌گونه نزدیک، این‌گونه واقعی،
کلمات را از خاطر می‌برند، و افکارت را در هم می‌ریزند
همه چیز حقیر دیده می‌شود، حتی شب‌های آمریکا نیز کوچک به نظر می‌رسد
به عقب برمی‌گردی و زندگی‌ات را دوباره نگاه می‌کنی، در پشت رد پروانهٔ قایقی.
آری، این زندگی می‌گذرد و تمام می‌شود... و بعد دیگر به آن فکر نکرد
برعکس فکر می‌کرد راضی است و شاد، و دوباره آوازش را سر داد:

خیلی دوستت دارم، می‌دانی که خیلی دوستت دارم.
اینک عشقت به زنجیرم می‌کشد، که خون را در رگهایم به جوش می‌آورد. آیا فهمیده‌ای؟
خیلی دوستت دارم، می‌دانی که خیلی دوستت دارم.
اینک عشقت به زنجیرم می‌کشد، که خون را در رگهایم به جوش می‌آورد. آیا فهمیده‌ای؟

***

قطعه ی کاروسو را خواننده های مشهوری اجرا کرده اند: از پاواروتی بگیر تا بوچلی. در این میان اما یکی، خود ِ کاروسوست: خولیو اگلسیاس دوست داشتنی. این کاروسوی خولیوست که به زنجیرت می‌کشد، که خون را در رگهایت به جوش می‌آورد. 


***

هر وقت که کاروسوی خولیو را میشونم، یک کودک معصوم ایتالیایی پیش چشمانم می آید: ویتو کورلئونه، لحظاتی پیش از کشته شدن مادرش.

اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

رفیق، Buddy، Pal

پایِ دکِه‌یِ روزنامه‌فروشیِ دیباجی ایستاده‌ام به خیال‌پردازی که شاید علی میرزایی شماره‌ی بهارِ "نگاهِ نو" را آخر اسفند طبخ کرده باشد. پسرِ 15-16 ساله‌ای را با معصومیتی که آدم‌های عاقل "سندرم داون" می‌نامند می‌بینم: از ماشینِ پشتِ من چیزی پُرسید، جوابِ رَد گرفت و آمد پیشِ من. عینک داشت و لُکنَت. لباسَش گفت که تویِ مکانیکی کار می‌کنه:
- آقا سلام.
- سلام به رویِ ماهِت.
- (با اشاره‌ی دست) آقا من می‌خوام برَم تا اون چهار‌راه... که بالاش بانکِ تجارت داره...
- بیا با هم بریم.
اومد که سوار شِه، دِرَنگ کرد:
- لباسم کثیفه... اشکال نداره؟
- بیــــــا بــــــالا خودِتو لوس نکن...
سوار که شُد بی‌درَنگ هزار تومنی‌ای را که دَر دستش می‌فِشُرد آورد طَرَفم و با لبخند گفت:
- بفرمائید...
- ئِه! ناسلامتی با هم دوستیما!
- (با خجالت و خنده) آخه شرمنده می‌شَم...
کمی که رفتیم، یک موتوری "یاعلی" گفت تا از رویِ ماشین رَد شه. گفت:
- آقا این موتوری‌ها اصلاً فرهنگ ندارند. هَمَه‌ش مَیرَن لایِ ماشین‌ها. ما یک بار با یک 504 داشتیم می‌رفتیم وَرامین، یکی از این‌ها پیچید جلومون. فُحشهای خیلی زشتی هم میداد.
کمی به چهار‌راه مانده بود که شبیهِ پدربزرگ‌ها گفت:
- آقا انشاء الله تویِ این سالی که میاد، تنِتون سالم باشه. سلامتی بهترین چیزه.
چهار‌راه که رسیدیم چراغ قرمز بود:
- آقا من پیاده میشم... خیلی ممنون.
- مواظب ِ خیابون باشیا...
...و من ردّش را با نگاه می‌گیرم و دلَم غَنج می‌زند که با کسی بودم که هر بار لَب به سخن می‌گشود نوروز می‌آمد. فکر می‌کردم به اینکه پا‌به‌پایَش از رویِ آتش بِپَرم تا برایِ آدمهایِ عاقل بخوانیم: "کروموزمِ 21 ما از شما، سندرمِ داونِ شما از ما."

اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

بوی عیدی :Children of the Night

شب عید نوروز بچه ها حال و هوای دیگری دارند. لباس ها و کفش های نوشان را نگاه می کنند. لباس های نو را تا می کنند. به کف و روی کفش ها دست می کشند. روز بعد همه به مُرخصی می روند. مادرها و عمه ها و شوهر ننه ها می آیند کوچولوها را می برند. بزرگترها خودشان می روند خانه، می روند ده شان.

میرحسین کفاش، تهِ کفش های نوی مرا میخ و نعل زده که روی آسفالت و جای صاف لیز نخورم. با آنها کجا باید بروم؟

[...]

توی هر خوابگاه مبصرها هفت سین می گذاشتند. بچه ها دور سفره جمع می شدند. می گفتند و می خندیدند. کف می زدند. رمضانی بچه ی شوخ و شنگولی است. تنبکی دارد. خوب تنبک می زند. بچه ها یکی یکی بلند می شوند و دور سفره می رقصند. هر کس خوراکی دارد می آورد و می گذارد سر سفره. چون روز بعد به مرخصی می رود و نیازی به آنها ندارد.

[...]

روز عید، صبح سحر، بیدار می شویم. در و دیوارهای خوابگاه و حیاط را تمیز کرده ایم، مثل گل شده است. شیشه های درهای خوابگاه از تمیزی برق می زند. همه در جُنب و جوشند. شوخی ها و متلک ها رد و بدل می شود:

- شوهر ننه ات نوروز انتظارتو می کشه.

مادرها و کَس و کارها آمده اند. پشت در بزرگ و توی پیاده رو هستند. بعضی با الاغ و دوچرخه آمده اند. بچه ها که مرخص بشوند می دوند طرفشان.

[...]

شب است. من توی خوابگاهم. بیشتر تخت ها خالی است. دارم خاطرات می نویسم.

برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی

اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

Children of the Night: New Year's Coming

تا عید چیزی نمانده. چند تا سرباز که خیاطی بلدند آورده اند، پشت چرخ های خیاطی می نشینند و برای ما لباس عید می دوزند. توپ های بزرگ پارچه های خاکستری را با کامیون می آورند.

برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی

اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

روز 28 مرداد 1332 کجا بودید، چه کردید؟

نگاه نوی دوست داشتنی، از شخصیتهایی که کودتای 28 مرداد را به خاطر دارند می پرسد که:

"روز ِ 28 مرداد 1332 کجا بودید، چه کردید؟"

پرویز شهریاری، ریاضی دان، مؤلف؛ 1305:

"آن روزها من در زندان بودم و بنابراین خیلی کم می توانم درباره ی آن صحبت کنم. ولی به هر حال معتقدم روز تلخی بود و برای ملّت که برای به دست آوردن حقوق خود مبارزه کرده بود، سرنوشت ساز. که متأسّفانه آرزوهایشان نقش بر آب شد. با احترام به شما، سخنم را به پایان می برم."

[ریاضی دانِ نازنین، با این که در آن ایّام زندانی سیاسی بوده، درباره ی مهمترین اتفاق سیاسی آن دوران صحبت نمی کند: "من در زندان بودم و بنابراین خیلی کم می توانم درباره ی آن صحبت کنم." در حالی که احتمالاً ریاضی دان داخلِ بَندی بوده پُر از خبرهای شنیدنی.]

قمر آریان، پژوهشگر، همسر دکتر عبدالحسین زرین کوب؛ 1301:

"28 مرداد 1332 و کودتا علیه دکتر مصدق فراموش ناشدنی است. همه جا سخن از مصدق و کودتا بود. من و شوهرم عبدی (دکتر عبدالحسین زرین کوب) به اقتضای سنّ مان گرفتاریهای خودمان را داشتیم. ما درست در روز 28 مرداد 1332 در مشهد ازدواج کردیم و مشغول برگزاری مراسم ازدواجمان بودیم. تمام کسانی که مقالات عبدی را خوانده بودند در مراسم ازدواج ِ ما شرکت کردند. آقای فرّخ، دکتر فیّاض و دیگران از اهل علم نیز در مراسم ازدواجمان شرکت کردند."

[بانو قمر آریان، دقیقاً توضیح می دهند که 28 مردادِ 1332 کجا بوده اند، چه کرده اند و حتی مهمانهای عروسی چه کسانی بوده اند.]

نتیجه ی منطقی: تألیفِ پله پله تا ملاقات خدا قطعاً بعد از 28 مرداد ِ 1332 آغاز شده است.

اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

Of An Afternoon Nap

خواب ِ پاسور ِ مَک مُورفی رو دیدم. رویِ همه ی وَرقهاش عکس ِ سوپر نبود. سرباز ِ پاسورِش، رابین هود بود.

اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

Children of the Night: Intro

[...] اینجا مادر جوان و بی شوهر داشتن عیب بزرگی است. هرکس دارد بچّه ها دستش می اندازند:

- مادرت گذاشتت اینجا که بره دنبال عشق و کیفش. می خواد شوهر کنه.

بعد از ظهر جمعه، که وقت ملاقات است، مادرها می آیند و برای بچّه هایشان خوراکی می آورند. شوهرشان را پُشتِ در و توی پیاده رو می گذراند تا بچه هاشان سَرافکنده نشوند. اگر مادری با خودش شوهرش را بیاورد تو، بچّه اش تا مدتها زخم زبان می شنود:

- شوهر ننه ات عجب هیکلی داشت، ماشالله!

اگر بچّه ای به مرخصی برود وقتی برگشت بچّه ها با او شوخی می کنند:

- رفته بودی عروسی ننه ات؟ شیرینی عروسی ننه ات را نیاوردی؟

من از این بابت خوشحالم. چه قدر خوب است مادر نداشتن و پدر داشتن. بچّه ها پدرم را دیده اند و دورش جمع شده اند. کُلی پُز می دهم که "مادر عروسی" ندارم و "پدر جوان" دارم. تاره همین را هم مایه ی شوخی و سرگرمی کرده اند:

- من یه مادر خوب و خوشگِل سُراغ دارم برای بابات. اگر بچّه ی زنشو قبول داره و از خونه بیرونش نمیکنه، عروسی برقراره.

- اگر بابات اخلاقشو خوب کنه، دیوونه بازی درنیاره، مادرم رو می دم بهش! میتونه نونشه بده؟

برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی

اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

اندر احوالات پدرانمان

[...] محمود پسر دژند تکه نانی در کیفش دارد. با او شرط می بندم که شیشه ای نفت بخورم و نان بگیرم. نفت توی شیشه ای کوچک است. نان بوی خوبی دارد. مادرش پخته. روی نان زیره و سبزی کوهی و سیاه دانه زده اند. شیشه ی نفت را سر می کشم. بوی نفت تو دماغم می پیچد. نفت را قورت می دهم. می رود پایین. دلم آشوب می شود. می خواهم بالا بیاورم، نمی توانم. نفت از گلویم بالا می آید، می آید تو دهانم، قورتش می دهم. نفت همراه آب دهانم بر می گردد تو گلو و معده ام. بچه ها نگاهم می کنند. حالم بد می شود. می نشینم، سرم گیج می رود. به دیوار تکیه می دهم. محمود دستپاچه می شود. نانش را توی دستم می گذارد:

- بیا بخور. شرط رو بردی.

نان را گاز می زنم. می جَوَم. نان ِ جویده با نفت، با آب دهانم، با بوی نفت قاتی می شود. خمیره ی نان نفت آلود را بالا می آورم. لقمه از راه گلویم برمی گردد. عُق می زنم عُق می زنم. معلم می آید. بچه ها و محمود می گریزند. [...]

تا چند روز بوی نفت و مزه ی نفت با من است.

برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی

اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

اندر تفریحات کودکان معصوم

مردی رو میشناختم که اگه ازش میپرسیدی یکی از آرزوهاتو بگو، میگفت: دلم میخواد بتونم این نهال رو جلوی خونه توی کوچه بکارم. وقتی اعتراض میکردی که: نهال کاشتن که دیگه آرزو نداره تصدقتون برم! ، غیظ میکرد و میرفت تو شکمت که: فقط کاشتنش که نیست! هر بار که میکارم، این حرومزاده ها میان میشکوننش. خلاصه مبارزه ای در گرفته بود نابرابر: مرد نهال رو میکاشت و کودکان معصوم ساکن کوچه وقتی چشم مرد رو دور می دیدند، نهال رو میشکوندن. نهال درخت نشد و مَرد مُرد.

***

منطقه ای هست در فَشَم که یکی از تفریحاتِ سالم ِ کودکانش اینه که سگها رو دار بزنن: کودکانِ معصوم دور سگ جمع میشن و زبون بسته رو توی هوا تاب میدن و هلهله میکنن.

***

بد نیست در کنار جملاتی مثل بابا آب داد، بابا نان داد، دارا انار دارد، و شبیه اینها که ظاهراً نقشی جُز پرورش مُفت خورالدّوله ها ندارن، توی پاورقی کتابهای اول دبستان، اون گوشه موشه ها، اگر جا بود، جملاتی از این دست هم اضافه بشه:
درخت جان دارد.
سگ را دار نزنیم.
سگ گناه دارد.

دی ۱۶، ۱۳۸۸

فیلسوف دوست داشتنی من و دار و دستۀ جوجه تیغی ها

پیش نوشت: فیلسوفی را دوست دارم که آنچه در فکرم به شکل لخته ای بی جان و بی شکل بوده (و فقط خودم خبر دارم که نطفه ی چه جانوری هست) را قبلا در خودش کاشته باشد، خودش زایمان کرده باشد و خودش بزرگ کرده باشد: سقراط، افلاطون، اپیکور، کانت، شوپنهاور، هایدگر.

***

پارگراف زیر از ضمایم و ملحقات آرتور شوپنهاور، ترجمه ی علی اصغر حداد است:

گروهی خارپشت [خوانده شود جوجه تیغی] در یک روز زمستانی تنگ هم جمع شدند تا از گرمای یکدیگر بهره بگیرند و از سرما در امان بمانند. اما خیلی زود تیغ های یکدیگر را احساس کردند و از هم فاصله گرفتند. از آن زمان هرگاه نیاز به گرما آنها را به سوی هم می کشاند، درد تیغها تکرار می شد، به گونه ای که میان این دو ناخوشی در کش و قوس بودند. تا آنکه سرانجام حدّ میانه ای را پیدا کردند که در آن تحمّل وضع موجود به بهترین نحو امکان پذیر بود. – نیاز به مصاحبت که از خلاء و یکنواختی درونی مایه میگیرد، آدم ها را به سوی یکدیگر میکِشد، اما بسیاری ویژگی های ناخوشایند و عیوب تحمل نکردنیشان آنها را از هم میگریزاند. ادب و نزاکت آن فاصله معقولی است که آدمها سرانجام کشف می کنند و در سایه ی آن مصاحبت امکان پذیر میشود. از این رو در انگلستان به کسی که چنین فاصله ای را رعایت نمی کند می گویند Keep your distance. البته رعایت این فاصله موجب می شود نیاز به گرمای یکدیگر به طور کامل ارضا نشود، اما در عوض نیش تیغها را هم احساس نمیکنند. – اما آن کس که به قدر کافی از گرمای درون برخوردار است، ترجیح میدهد از مصاحبت کناره بگیرد، تا نه دیگری را بیازارد و نه آزرده شود.

***

پی نوشت: آرتور ِ دوست داشتنی ِ من! برای شخص بنده مسجّل و مدلّل است که حتی اگر گرمای درون هم در کار نباشد، سگ لرز زدن در زمهریر را به نیش زدن و نیش خوردن و علی الخصوص عُفونت بعدش ترجیح میدهم.

آذر ۳۰، ۱۳۸۸

سیمای من

خُلقم کمتر تنگ می شود و به ندرت بی حوصله می شوم. ساختار جسم و جانم خوشبختانه به گونه ای است که همه چیز عمیقاً تحت تأثیرم قرار می دهد و موجبات خوشنودی ام را فراهم می آورد، امّا غمگینم نمی کند.

بلند پروازی ام تا به حدّی هست که تمایل داشته باشم در موهبات زندگی شریک شوم، امّا جاه طلبی ام به آن اندازه نیست تا از مرتبه ای که طبیعت برایم مُقدّر کرده است احساس انزجار کنم.

دانش برایم پادزهر تمام پلیدیها بوده، و غمی نداشته ام که با یک ساعت مطالعه به دستِ فراموشی سپرده نشده باشد.

از معاشرت با ابلهان به همان اندازه لذّت می برم که با ادیبان. ملال آورترین فرد نیز غالباً موجبِ سرگرمی ام شده است. هیچ چیز از یک آدم احمق بامزه تر نیست. ایرادی نمی بینم که از مشاهده ی انسانها سرگرم شوم؛ آنها هم می توانند به نوبه ی خود آنچه می خواهند درباره ی من فکر کنند.

آشنایی با اکثر بزرگان زمانی ترسی کودکانه در من پدید می آورد. پس از آشنایی، بدون میانه روی، به مرزِ حقیر شمردن آنان می رسیدم.

از اینکه نسبتِ حواس پرتی به من بدهند اوقاتم تلخ نمی شود: با این بهانه غفلتهایم قابل عَفو می شوند و خِجل نمی شوم.

هرگز شاهد اشک کسی بدون تأثّر و به رِقّت آمدن نبوده ام. به مَددِ عقل به سهولت می توانم اشخاص را ببخشم. تنفّر به نظرم باید احساسی دردناک باشد. هرگاه کسی خواسته است با من آشتی کند، احساس فَخر به من دست داده، و دیگر به مردی که نظر خوبی از من به خودم داده به چشم دشمن نگاه نکرده ام.

من همیشه کمرو بوده ام و این صفت موجب می شود که در پاسخ گفتن معذّب به نظر بیایم. اما همواره با ادیبان راحت ترم و با ابلهان معذّب تر، زیرا از اینکه ابلهان خیال کنند بر من ارجحیّت دارند خجلت زده می شوم.

برگرفته از Pensées et Fragments Inédits de Montesquieu
شارل مونتسکیو
ترجمه ی مینو مشیری

پی نوشت: شارل مونتسکیو، از فیلسوفان و مورّخان عصر روشنگری (قرن هجدهم) فرانسه، اشراف زاده ای متمکّن و خُرسند از زندگی اش بوده است. این متن که نشان از سرخوشی و خُرسندی پیوسته ی او دارد، با تکه هایی از رُمان تهوّع ژان پل سارتر که دو قرن بعد و در اوج یأس و ناخُرسندی از زندگی نوشته شده، مو نمی زند.

نتیجه ی منطقی: فیلسوف فرانسوی، عین قهوه ی فرانسوی میمونه.

آبان ۱۷، ۱۳۸۸

اینک شکسپیر

در ریچارد دوّم می گوید:
ماهِ رنگ باخته با نگاهی خونین خیره ی زمین است
و پیامبرانِ چهره تکیده، دگرگونی هایی خوف انگیز را نوید میدهند.
اغنیا غمگین اند و الوات دست افشان و پاکوبان؛
اوّلی از بیمِ از کف دادن اموال
و دوّمی به سودای جنگ و جدال:
اینان همه آیات مرگ یا سقوط پادشاهانند.
و در شاه لیر پیش بینی می کند:
پس زندگی خواهیم کرد،
و دعا خواهیم خواند و آواز خواهیم خواند و قصه های قدیم خواهیم گفت و خواهیم خندید به شاپرک های زرّین.
و خواهیم شنید که مشتی مفلوک بدفرجام بدطینت از تازه های دربار سخن خواهند راند - و ما نیز با آنها از برآمدگان و برافتادگان، از مغضوبان و محبوبان سخن خواهیم گفت،
و در باب رمز و راز جهان خواهیم اندیشید.
انگار که از خفیه نویسان خدائیم.
و ما برجا خواهیم ماند، در چهار دیوار زندان،
شاهد خواهیم بود رمه ها و دسته ها، بزرگانی را که فراز و فرودشان به جزر و مد ماه باز بسته است.

آبان ۰۴، ۱۳۸۸

کانت، نقد خِرَد محض و خانوم خوشگله

کانت از مصاحبت زنان (به شرط آنکه به فهم "نقد خِرَد محض" تظاهر نمی کردند) لذّت می بُرد. -- از کتاب کانت، راجر اسکروتن، ترجمه ی (خوب) دکتر پایا

نتیجه ی منطقی: به نظر کانت، هر زنی که "نقد
خِرَد محض" را بفهمد، خانوم خوشگله نیست.
نتیجه ی اخلاقی: به نظر کانت اگر خانوم خوشگله دروغ بگوید، زشت می شود (دماغش دراز می شود؟!).
نتیجه ی غیرمنطقی: هر زنی که "نقد خِرَد محض" را نفهمد، لزوما خانوم خوشگله نیست.
نتیجه ی غیراخلاقی: هر زنی که راست بگوید، لزوما خانوم خوشگله نیست.

مهر ۲۹، ۱۳۸۸

From The Essence of Ours

ملّتی که ادبش قناعت را فضیلت بداند - و عملش اسراف را، همواره یا دچار قحطیست، یا فقر فرهنگی.

مهر ۰۷، ۱۳۸۸

تهران، پس از مراسم اعدام

- دیدید آقا؟!

- بله... متاسفانه.

- آه! این فرمایشها رو نفرمائید! خیلی تماشایی بود آقا! البته شما هنرمندها نازکدلید. ولی ما مَردم عادی هم به خدا دل داریم. باور کنید مراسم اعدام ما که با طناب دار انجام میشه، هزار مرتبه مهیّج تر از گیوتینه. اصلا آقا اعدام، یک چیز دیگه است. این دست و پا زدن... این دست و پا زدن... این خُرسندی که این بدن، بدن تو نیست. دا لا لا لا لای لای... دوو لو لو لو لو لو... لا لا لا لا لا...
از هزاردستان حاتمی

مهر ۰۶، ۱۳۸۸

ایران در آغوش متفقین

هرسال تابستون که تعطیلات مدارس شروع میشد، وقتی که در مرداد ماه، هوای تهرون به اوج گرما میرسید، همسرم بچه ها رو برمیداشت و برای دیدار سالیانه از خانواده اش به مشهد میبرد. من مجبور بودم هم گرمای تهرون رو تحمل کنم هم دوری بچه هامو. با اولین باد تموز، بیماریهای بومی شروع میشد و قی و اسهال بیداد میکرد. کار پیچیدن دوا با من بود. از طرفی دواخونه رو هم نمیشد تعطیل کرد، کسی رو هم نداشتم برای ده پونزده روز بیاد جام وایسه. تابستون سال پیش به عادت هرساله، همسرم و بچه هام بار سفر بستن. اوایل شهریور بود که شایعه ی حمله ی روسها به مشهد قوت گرفت. به همسرم تلگراف کردم که فورا با بچه ها به تهران حرکت کنید. اوضاع تلگرافخونه چند روزی مختل بود که خبر رسید روسها مشهد رو تصرف کردن و به دنبالش تلگراف همسرم که از من خواسته بود سریعا خودم رو به مشهد برسونم. راه دست قوای خارجی بود که به جانب تهران حرکت میکردن. مسیر راه نشانه ی خوبی از پایان سفر نبود. جاده از تجاوز چکمه های روسی آلوده بود و درختها، برادران زمین، سوخته از غیرت و شرمساری. برای اولین بار بود که وقتی به همسرم رسیدم بچه هامو زیر بال همسرم ندیدم. بچه ها اوریون سختی گرفته و در بیمارستان بستری شده بودن. شب ورود متفقین، چند تن از دست اندرکاران بیمارستان به خیال هرج و مرج آینده، اموال بیمارستان رو غارت کردند و بچه های ما هم همراه اثاثیه مفقود شده بودند. یکی دو روز بعدش،سرنخی از اثاثیه بیمارستان که در جایی مخفی بود به دست آمد. لای یکی از تختخوابهای تاشو، بچه هامو که زنده زنده خفه شده بودند، پیدا کردم. ناهید و نیّر. طفلکهای معصوم، موقع مرگ همدیگرو بغل کرده بودن. دسته گلهای من جا مونده بودن لای تختخوابهای تا شوی دزدی.
از هزاردستان حاتمی

مهر ۰۴، ۱۳۸۸

From The Essence of Mine

من هم خِیرم، هم شَر: خَیّری شرور، یا شروری نیک هنجار.

تیر ۱۵، ۱۳۸۸

تتمه ی تهران - 5 تیر 1388*

نان و غرور گواراست البته. اما شکم گرسنه، میل به تفاخر ندارد.

وقتی مَردُم، رأفت و عطوفت حاکم وقت را "بی قدرتی" و "بی کفایتی" معنا می کنند، ضمن آنکه ندانسته به ناامنی دامن می زنند، ناخواسته حاکمی طلب می کنند زورگوتر. البته بعد از یک ناامنی موقتی، دوره ی امنیت و ثبات در پیش است. امنیتی زورکی که همه با جان و دل به استقبالش خواهیم رفت و از جان و دل سیر خواهیم شد. این عُقوبت رعیت و رجالی است که قدر دموکرات منشی حاکم وقتشان را ندانند.

بَدَک نبود آن طَرحَکِ سوناتِ شیش و هشت با دِکورِ خِنزر پنزریِ سبز رنگ. اما، کنسرت واقعی در پیش است: سمفونی خفقان.

*با الهام از مونولوگی در هزاردستانِ حاتمی و بوف کور هدایت تحریر شد.

تیر ۰۵، ۱۳۸۸

تهران - 5 تیر 1388

تهرانِ 1326: مرگ بر توده ای - دشمن شاه و دربار
تهرانِ 1331: مرگ بر قوام
تهرانِ 1331: یا مرگ یا مصدق
تهرانِ 1332: مرگ بر مصدق
تهرانِ 1357: مرگ بر شاه
تهرانِ 1388: الله اکبر - مرگ بر دیکتاتور

اینها یک کرونولوژی (ترتیب تاریخی) از شعارهایی هستند که قرار است تا بیانگر خواستِ مردم تهران برای یک تولّد یا تغییر اجتماعی باشند. بدون در نظر گرفتن محتوا، فصل مشترکِ فُرم ِ تمام این شعارها مرگ است.

مانیفستِ خواستِ یک تولّد اجتماعی در تهران با مرگ گره خورده است: فارغ از اینکه آن خواست چه باشد... فارغ از اینکه آن مانیفست را سبیل از بناگوش دررفته ای که دستمال یزدی بر گردن دارد نعره بکشد، یا دختر خانم مُتشخّصی که دستمال سبز به مُچ دارد فریاد کند: مرگ جزء همیشگی و جدایی ناپذیر ِ تولّد اجتماعی در تهران است.

بدونِ مرگ نمیشود. اصلا مرگ نباشد، میمیریم.

نتیجه ی منطقی:
بر بامِ ظلمتِ بیمار
آنکه کُسوف را تکبیر می کشد
نوزادی بی سر است.
(از مدایح بی صله ی شاملو)

خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

تهران - 22 فروردین 1355

اسدالله عَلَم در یادداشتهای روز یکشنبه 22 فروردین 1355 می نویسد:
"صبح شرفیاب شدم. [...] شاهنشاه تلگراف نخست وزیر انگلیس [جیمز کالاهان] را تصویب فرمودند (همان که دیروز دیکته فرموده بودند)."

بخشی از اصل تلگراف محمدرضا شاه به نخست وزیر انگلیس:

Dear Mr. Prime Minister,

[…]

I also had an exchange of views with Vice-President Rockefeller concerning the world situation. I ventured to say in those talks that the United States of America should change her policy and become the champion of the legitimate rights of the black peoples in Africa without sacrificing South Africa.


[…]


Mohammad Reza Pahlavi


عَلَم در ادامه ی یادداشتهای همان روز می نویسد:
" [...] موقع مرخصی، صحبت بعد از ظهر شد. [شاهنشاه] فرمودند کاری نداریم. من با توجه به این که دیروز بعد از ظهر گردش تشریف بردند، نباید شاهنشاه را تشویق به گردش بکنم، چون برای سلامتی ایشان مبادا مضر باشد و بزرگترین وظیفه ی من حفظ و صیانت از این وجود مغتنم و مقدس است. با وصف این نمی دانم به چه دلیل عرض کردم که یک مهمانی برایم رسیده که عکسش همراه است. ملاحظه فرمودند و چون شاهنشاه شیفته ی لبِ کُلُفت هستند، فرمودند، بعد از ظهر قطعا او را باید ببینم. من واقعا پشیمان شدم. عرض کردم، به غلام قول بدهید که با او فقط می نشینید. فرمودند، قول می دهم. بد نیست برای یادگار این عکس را اینجا بگذارم که هنوز از این کرده پشیمانم."

***

1- شاهنشاه ایران، در انتهای نامه، انتصاب جیمز کالاهان را به سمت نخست وزیری انگستان تبریک می گوید.
پُرسش: آیا می توان تصور کرد که ملکه ی انگلستان، یا پادشاه هر کشور دیگر، انتصاب اسدالله علم به نخست وزیری را در نامه ای به وی تبریک بگوید؟!

2- شاهنشاه ایران، در همان نامه به نخست وزیر انگلیس می گوید که "آقا در جریان باشید که ما با آقای نایب رئیس امریکا، در رابطه با مسائل جهان حرف زدیم".
پُرسش: به نخست وزیر انگلیس چه مربوط که حضرتعالی با امریکا حرف زدی؟! آن هم در رابطه با مسایل جهان!؟ آن هم زمانی که مردم در خیابانهای تهران به جدّ و آباد حضرتعالی فحش ناموس می دهند!؟

3- شاهنشاه ایران، در همان نامه به نخست وزیر انگلستان می گوید که من محتاطانه به امریکا فرموده ام که آقا جان با این سیاه پوستهای افریقا مهربان باشید.
پُرسش: حضرتعالی اگر به امریکا چنان موعظه ای می کنی، چرا با ترس موعظه می کنی (venture) ؟ اگر با ترس موعظه می کنی، چرا به انگلیس می گویی که من آمریکا را با احتیاط موعظه کردم؟

***

نتیجه ی منطقی: هنگامی که شاهنشاه ایران، با خانم با لبهای کُلُفت نشسته اند، جیمز کالاهان و راکفلر نامه ی او را برای هم می خوانند و از خنده روده بُر می شوند.

نتیجه ی اخلاقی: کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم (با خانم با لبهای کُلُفت نشسته ایم)، البته گورِ بابای تو و اسدالله عَلَم کردن، یک ساعت دیگر باهاش می خوابیم!