مهر ۰۶، ۱۳۸۸

ایران در آغوش متفقین

هرسال تابستون که تعطیلات مدارس شروع میشد، وقتی که در مرداد ماه، هوای تهرون به اوج گرما میرسید، همسرم بچه ها رو برمیداشت و برای دیدار سالیانه از خانواده اش به مشهد میبرد. من مجبور بودم هم گرمای تهرون رو تحمل کنم هم دوری بچه هامو. با اولین باد تموز، بیماریهای بومی شروع میشد و قی و اسهال بیداد میکرد. کار پیچیدن دوا با من بود. از طرفی دواخونه رو هم نمیشد تعطیل کرد، کسی رو هم نداشتم برای ده پونزده روز بیاد جام وایسه. تابستون سال پیش به عادت هرساله، همسرم و بچه هام بار سفر بستن. اوایل شهریور بود که شایعه ی حمله ی روسها به مشهد قوت گرفت. به همسرم تلگراف کردم که فورا با بچه ها به تهران حرکت کنید. اوضاع تلگرافخونه چند روزی مختل بود که خبر رسید روسها مشهد رو تصرف کردن و به دنبالش تلگراف همسرم که از من خواسته بود سریعا خودم رو به مشهد برسونم. راه دست قوای خارجی بود که به جانب تهران حرکت میکردن. مسیر راه نشانه ی خوبی از پایان سفر نبود. جاده از تجاوز چکمه های روسی آلوده بود و درختها، برادران زمین، سوخته از غیرت و شرمساری. برای اولین بار بود که وقتی به همسرم رسیدم بچه هامو زیر بال همسرم ندیدم. بچه ها اوریون سختی گرفته و در بیمارستان بستری شده بودن. شب ورود متفقین، چند تن از دست اندرکاران بیمارستان به خیال هرج و مرج آینده، اموال بیمارستان رو غارت کردند و بچه های ما هم همراه اثاثیه مفقود شده بودند. یکی دو روز بعدش،سرنخی از اثاثیه بیمارستان که در جایی مخفی بود به دست آمد. لای یکی از تختخوابهای تاشو، بچه هامو که زنده زنده خفه شده بودند، پیدا کردم. ناهید و نیّر. طفلکهای معصوم، موقع مرگ همدیگرو بغل کرده بودن. دسته گلهای من جا مونده بودن لای تختخوابهای تا شوی دزدی.
از هزاردستان حاتمی

هیچ نظری موجود نیست: