اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

اندر احوالات پدرانمان

[...] محمود پسر دژند تکه نانی در کیفش دارد. با او شرط می بندم که شیشه ای نفت بخورم و نان بگیرم. نفت توی شیشه ای کوچک است. نان بوی خوبی دارد. مادرش پخته. روی نان زیره و سبزی کوهی و سیاه دانه زده اند. شیشه ی نفت را سر می کشم. بوی نفت تو دماغم می پیچد. نفت را قورت می دهم. می رود پایین. دلم آشوب می شود. می خواهم بالا بیاورم، نمی توانم. نفت از گلویم بالا می آید، می آید تو دهانم، قورتش می دهم. نفت همراه آب دهانم بر می گردد تو گلو و معده ام. بچه ها نگاهم می کنند. حالم بد می شود. می نشینم، سرم گیج می رود. به دیوار تکیه می دهم. محمود دستپاچه می شود. نانش را توی دستم می گذارد:

- بیا بخور. شرط رو بردی.

نان را گاز می زنم. می جَوَم. نان ِ جویده با نفت، با آب دهانم، با بوی نفت قاتی می شود. خمیره ی نان نفت آلود را بالا می آورم. لقمه از راه گلویم برمی گردد. عُق می زنم عُق می زنم. معلم می آید. بچه ها و محمود می گریزند. [...]

تا چند روز بوی نفت و مزه ی نفت با من است.

برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی

هیچ نظری موجود نیست: