دی ۱۶، ۱۳۸۸

فیلسوف دوست داشتنی من و دار و دستۀ جوجه تیغی ها

پیش نوشت: فیلسوفی را دوست دارم که آنچه در فکرم به شکل لخته ای بی جان و بی شکل بوده (و فقط خودم خبر دارم که نطفه ی چه جانوری هست) را قبلا در خودش کاشته باشد، خودش زایمان کرده باشد و خودش بزرگ کرده باشد: سقراط، افلاطون، اپیکور، کانت، شوپنهاور، هایدگر.

***

پارگراف زیر از ضمایم و ملحقات آرتور شوپنهاور، ترجمه ی علی اصغر حداد است:

گروهی خارپشت [خوانده شود جوجه تیغی] در یک روز زمستانی تنگ هم جمع شدند تا از گرمای یکدیگر بهره بگیرند و از سرما در امان بمانند. اما خیلی زود تیغ های یکدیگر را احساس کردند و از هم فاصله گرفتند. از آن زمان هرگاه نیاز به گرما آنها را به سوی هم می کشاند، درد تیغها تکرار می شد، به گونه ای که میان این دو ناخوشی در کش و قوس بودند. تا آنکه سرانجام حدّ میانه ای را پیدا کردند که در آن تحمّل وضع موجود به بهترین نحو امکان پذیر بود. – نیاز به مصاحبت که از خلاء و یکنواختی درونی مایه میگیرد، آدم ها را به سوی یکدیگر میکِشد، اما بسیاری ویژگی های ناخوشایند و عیوب تحمل نکردنیشان آنها را از هم میگریزاند. ادب و نزاکت آن فاصله معقولی است که آدمها سرانجام کشف می کنند و در سایه ی آن مصاحبت امکان پذیر میشود. از این رو در انگلستان به کسی که چنین فاصله ای را رعایت نمی کند می گویند Keep your distance. البته رعایت این فاصله موجب می شود نیاز به گرمای یکدیگر به طور کامل ارضا نشود، اما در عوض نیش تیغها را هم احساس نمیکنند. – اما آن کس که به قدر کافی از گرمای درون برخوردار است، ترجیح میدهد از مصاحبت کناره بگیرد، تا نه دیگری را بیازارد و نه آزرده شود.

***

پی نوشت: آرتور ِ دوست داشتنی ِ من! برای شخص بنده مسجّل و مدلّل است که حتی اگر گرمای درون هم در کار نباشد، سگ لرز زدن در زمهریر را به نیش زدن و نیش خوردن و علی الخصوص عُفونت بعدش ترجیح میدهم.

هیچ نظری موجود نیست: