غم ِ اندیشه
مرداد ۲۴، ۱۳۹۰
تیر ۰۴، ۱۳۹۰
فروردین ۲۶، ۱۳۹۰
دی ۱۰، ۱۳۸۹
مرداد ۰۸، ۱۳۸۹
اعلیحضرتی که تو باشی...
مرداد ۰۵، ۱۳۸۹
از سگ نوشته ها*
من بيشتر از آنکه با انسانها رابطه داشته باشم، با سگها محشور بوده ام. با اسبها هم همينطور، ولي نه به اندازه ي سگها. معتقدم که سگها با سایر حيوانات فرق دارند؛ بدين سان که هر سگ براي خودش يک کاراکتر بخصوص دارد: سگ متين، سگ شرور، سگ هرزه، سگ با وقار، سگ آينده نگر، سگ سخت کوش، سگ تنبل، سگ شوخ، سگ جدي...
مرداد ۰۱، ۱۳۸۹
*!Domino
تیر ۳۱، ۱۳۸۹
Air on G string باخ و میزانسن خودآگاه
در میان شاهکارهای باخ، یکی هست به نام Air on G string که هر زمان می شنومش، خودآگاه یک میزانسِن در ذهنم برپا می شود:
کتابخانه ای قدیمی، پُر از کتابهای قطور و خالی از کتابخوان. ساعت 10 شب. نور سَبُکی فضای کتابخانه که اندکی غبار آلود هم هست را در برگرفته. کتابها لمس می شوند و به میزی که نور ملایم چراغ مطالعه ای شبیه کرم شبتاب روی آن پخش شده است منتقل می شوند.
می دانم که این میزانسن از کجا آمده است. از یکی شاهکارهای دهه ی 90 سینما: هفت ِ فینچر. آنجا که مورگان فریمن، فروتنانه و با تومأنینه، در کتابخانه ای اینچنین به دنبال سورس ِ قتل ها میگردد: افسانه های کانتربری چاوسِر را برمیدارد، کمدی الهی دانته ورق می زند و از نقشه ی دوزخ آن کُپی میگیرد.
این میزانسن لیاقت Air on G string باخ را دارد؛ من هم با این موضوع که هر وقت Air on G string را می شنوم این میزانسن در ذهنم بر پا میشود، هیچ مشکلی ندارم.
بار آخری که هفت را دوره میکردم، فکر کردم که این دیوید فینچر ِجانور حتما یک دلیلی داشته که Air on G string باخ را برای آن نما از فیلم انتخاب کرده. پس چگونگی آفرینش Air on G string را جُستم:
"در سال 1717 از طرف دربار پرنس Leopold که در 30 کیلومتری شمال شهر لایپزیک قرار داشت یک پیشنهاد کاری به باخ میشود و از آنجایی که باخ تا قبل از این در کنار خاندان دوک ویلهم آگوست به کار موسیقی مشغول بود و رضایتی از این شغل نداشت خیلی زود این پیشنهاد را می پذیرد. بخصوص که در آخرین روزهای کاری باخ در کنار این خاندان، دوک رهبری ارکستر بزرگ خود را به شخص دیگری بنام ارنست گوستوس داده بود.لذا Air on G string، اولین انعکاس جدائی باخ از کلیساست. مجالی است برای او تا نبوغش را که پیش از آن زیر سقف کلیسای کاتولیک پرواز میکرد، زیر سقف آسمان پرواز دهد. Air on G string در عِین اینکه جوهر کاتولیک دارد، از آن رهاست.
بالاخره پس از کشمکش های زیاد باخ توانست کار قبلی را رها و به دربار Leopold برود. این تغییر شغل تغییرات زیادی در زندگی او بوجود آورد؛ اول اینکه بتدریج از موسیقی کلیسا دور شد و دوم اینکه کار رهبری ارکستر برای او درآمد بیشتری به همراه داشت، چیزی که او همیشه دنبالش بود."
این را بنِگارید به کمک گرفتن مورگان فریمن از آثار کاتولیک برای کشفِ راز قتلها: تاریخ کاتولیسیزیم. برزخ دانته.
تیر ۲۸، ۱۳۸۹
آداجیوی آلبینونی و میزانسن ِ ناخودآگاه
صحنه با زمینه ی تاریک... ماه در بالا و سمت چپ به همراه نور ملایمی از آن که صحنه را سُرمه ای کرده. درختِ سفید و بدون برگی در سمتِ راست صحنه... یک بالرین با لباس و صورت سفید، با انتظار ِآمیخته با نگرانی به آسمان نگاه میکند و روی پنجه به این طرف و آن طرف می رود؛ انگار که دنبالِ چیزی می گردد، یا منتظر ِ یک صدا یا نشانه است. ضرب آهنگ نگرانی و به تبع ِ آن حرکتِ بالرین با ملودیِ Adagio هماهنگ است. چشمهایِ بالرین، نگرانی و انتظار را منعکس می کنند؛ و سایه ی چشمها طوری است که این نگرانی و انتظار را پررنگتر می کند. حرکتِ سر و دستهای بالرین، تعیین کننده است.
این شاید یک نما از میزانسن ِ ناخودآگاهِ من هنگام شنیدن آداجیوی آلبینونی باشد، با این اشکالِ بزرگ که به نظرم خیلی virgin است. دو دِلَم که درنیمه ی موزیک و کُنترپُوان اصلی، قبل از صعودِ دوباره ی ارکستر ویولن، یک بالرین ِ دیگر به صحنه اضافه بشود یا نه. نمی دانم که در پایان قطعه بالرین چه می کند: دستهایش را روی صورت می گذارد و نا اُمید می نشیند، یا از پی ِ بالرین ِ دیگر با حرکت آهسته می دود و در حالی که دست به سوی وی دراز کرده به او نمی رسد.
تیر ۲۱، ۱۳۸۹
فوتبال و این مردم دوست داشتنی
*صدای ابتدای این متن از فیلم مادر، اثر علی حاتمی است.
تیر ۱۷، ۱۳۸۹
قضیه، شکل اول... شکل دوم*
يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی -که دربارهی جنگل بکر نوشته شده بود- تصوير محشری ديدم از يک مار بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد. آن تصوير يک چنين چيزی بود:
اين را که خواندم، راجع به چيزهايی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعنی نقاشی شمارهی يکم را که اين جوری بود:
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشی من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آنها توضيحات داد. نقاشی دومم اين جوری بود:
ناچار شدم برای خودم کار ديگری پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانی ياد گرفتم. بگويی نگويی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزديک ديدهام گيرم اين موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
هر وقت يکیشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است». آن وقت ديگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.
قضیه، چه در شکل اول و چه در شکل دوم، این است که "پیش آدمها احساس تنهایی میکنی".
خرداد ۰۹، ۱۳۸۹
دیالکتیک ِ بالین
خرداد ۰۲، ۱۳۸۹
دو خط از ادبیات جهان
همین دو خط کفایت می کند تا دریابیم:
پیش بینی: ایزابل آلنده تا چند سال دیگر نوبل ادبیات را خواهد برد.
اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹
زیبایی شناسی ِ تن
اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹
اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹
Last Code That Can Be Revealed
پس اگر فرض کنیم که همه ی کشورهای جهان با هم دوست باشند و بلوک شرق و غربی هم نباشد که جنگ جهانی ای میانشان در بگیرد، بازهم صلح پایدار نخواهیم داشت: این قدرتمندترین کشور است که حتماً جنگی را آغاز خواهد کرد.
قدرتمندترین کشور نه به نفت نیاز دارد و نه به قدرتِ بیشتر، چون اصولاً قدرتمندترین هست. قدرتمندترین کشور هزینه میکند، کشته میدهد و انگِ ضد صلح بودن را به جان می خرد، فقط برای اینکه بتواند جنگ کند: قدرتمندترین کشور از این هراس دارد که مبادا مردانش مانند مادها از به سر بردن در صلح دراز نرم و زنانه شوند و کورشی پیدا شود که شکستشان دهد.
***
اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹
From The Code of Mine- 10
- تصویری که ما دوست داریم آنها را با آن بشناسیم.
- تصویری که آنها دوست دارند با آن به ما شناسانده شوند.
اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹
From The Code of Mine- 9
پ. ن: متأسفانه هنگامی که "تعداد افراد در صف انتظار " تقسیم بر چهار، بزرگتر مساویِ تعداد تاکسی ها باشند، این کُد قابل اجرا نیست.
اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹
From The Code of Mine- 8
خُب... از آنجا که من باید هر از چند گاهی سوار هواپیما بشوم، باید شبیه مردم باشم.
اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹
اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹
From The Code of Mine- 6
...
اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹
From The Code of Mine- 5
اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹
From The Code of Mine- 3
- Happily! See that cute punching bag hanging in the corner of my room?
فروردین ۳۰، ۱۳۸۹
From The Code of Mine- 2
نتیجه ی نخستین: گاه بی مِهری، عین ِ دوست داشتن یا عشق است.
فروردین ۲۹، ۱۳۸۹
From The Code of Mine- 1
نتیجه ی نخستین: گاه بی ادبی، اخلاقی ترین ِ کارهاست.
فروردین ۲۷، ۱۳۸۹
CARUSO

اسفند ۲۷، ۱۳۸۸
رفیق، Buddy، Pal
اسفند ۲۶، ۱۳۸۸
بوی عیدی :Children of the Night
شب عید نوروز بچه ها حال و هوای دیگری دارند. لباس ها و کفش های نوشان را نگاه می کنند. لباس های نو را تا می کنند. به کف و روی کفش ها دست می کشند. روز بعد همه به مُرخصی می روند. مادرها و عمه ها و شوهر ننه ها می آیند کوچولوها را می برند. بزرگترها خودشان می روند خانه، می روند ده شان.
میرحسین کفاش، تهِ کفش های نوی مرا میخ و نعل زده که روی آسفالت و جای صاف لیز نخورم. با آنها کجا باید بروم؟
[...]
توی هر خوابگاه مبصرها هفت سین می گذاشتند. بچه ها دور سفره جمع می شدند. می گفتند و می خندیدند. کف می زدند. رمضانی بچه ی شوخ و شنگولی است. تنبکی دارد. خوب تنبک می زند. بچه ها یکی یکی بلند می شوند و دور سفره می رقصند. هر کس خوراکی دارد می آورد و می گذارد سر سفره. چون روز بعد به مرخصی می رود و نیازی به آنها ندارد.
[...]
روز عید، صبح سحر، بیدار می شویم. در و دیوارهای خوابگاه و حیاط را تمیز کرده ایم، مثل گل شده است. شیشه های درهای خوابگاه از تمیزی برق می زند. همه در جُنب و جوشند. شوخی ها و متلک ها رد و بدل می شود:
- شوهر ننه ات نوروز انتظارتو می کشه.
مادرها و کَس و کارها آمده اند. پشت در بزرگ و توی پیاده رو هستند. بعضی با الاغ و دوچرخه آمده اند. بچه ها که مرخص بشوند می دوند طرفشان.
[...]
شب است. من توی خوابگاهم. بیشتر تخت ها خالی است. دارم خاطرات می نویسم.
برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی
اسفند ۲۴، ۱۳۸۸
Children of the Night: New Year's Coming
تا عید چیزی نمانده. چند تا سرباز که خیاطی بلدند آورده اند، پشت چرخ های خیاطی می نشینند و برای ما لباس عید می دوزند. توپ های بزرگ پارچه های خاکستری را با کامیون می آورند.
برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی
اسفند ۲۳، ۱۳۸۸
روز 28 مرداد 1332 کجا بودید، چه کردید؟
نگاه نوی دوست داشتنی، از شخصیتهایی که کودتای 28 مرداد را به خاطر دارند می پرسد که:
"روز ِ 28 مرداد 1332 کجا بودید، چه کردید؟"
پرویز شهریاری، ریاضی دان، مؤلف؛ 1305:
"آن روزها من در زندان بودم و بنابراین خیلی کم می توانم درباره ی آن صحبت کنم. ولی به هر حال معتقدم روز تلخی بود و برای ملّت که برای به دست آوردن حقوق خود مبارزه کرده بود، سرنوشت ساز. که متأسّفانه آرزوهایشان نقش بر آب شد. با احترام به شما، سخنم را به پایان می برم."
[ریاضی دانِ نازنین، با این که در آن ایّام زندانی سیاسی بوده، درباره ی مهمترین اتفاق سیاسی آن دوران صحبت نمی کند: "من در زندان بودم و بنابراین خیلی کم می توانم درباره ی آن صحبت کنم." در حالی که احتمالاً ریاضی دان داخلِ بَندی بوده پُر از خبرهای شنیدنی.]
قمر آریان، پژوهشگر، همسر دکتر عبدالحسین زرین کوب؛ 1301:
"28 مرداد 1332 و کودتا علیه دکتر مصدق فراموش ناشدنی است. همه جا سخن از مصدق و کودتا بود. من و شوهرم عبدی (دکتر عبدالحسین زرین کوب) به اقتضای سنّ مان گرفتاریهای خودمان را داشتیم. ما درست در روز 28 مرداد 1332 در مشهد ازدواج کردیم و مشغول برگزاری مراسم ازدواجمان بودیم. تمام کسانی که مقالات عبدی را خوانده بودند در مراسم ازدواج ِ ما شرکت کردند. آقای فرّخ، دکتر فیّاض و دیگران از اهل علم نیز در مراسم ازدواجمان شرکت کردند."
[بانو قمر آریان، دقیقاً توضیح می دهند که 28 مردادِ 1332 کجا بوده اند، چه کرده اند و حتی مهمانهای عروسی چه کسانی بوده اند.]
نتیجه ی منطقی: تألیفِ پله پله تا ملاقات خدا قطعاً بعد از 28 مرداد ِ 1332 آغاز شده است.
اسفند ۲۰، ۱۳۸۸
Of An Afternoon Nap
خواب ِ پاسور ِ مَک مُورفی رو دیدم. رویِ همه ی وَرقهاش عکس ِ سوپر نبود. سرباز ِ پاسورِش، رابین هود بود.
اسفند ۱۹، ۱۳۸۸
Children of the Night: Intro
[...] اینجا مادر جوان و بی شوهر داشتن عیب بزرگی است. هرکس دارد بچّه ها دستش می اندازند:
- مادرت گذاشتت اینجا که بره دنبال عشق و کیفش. می خواد شوهر کنه.
بعد از ظهر جمعه، که وقت ملاقات است، مادرها می آیند و برای بچّه هایشان خوراکی می آورند. شوهرشان را پُشتِ در و توی پیاده رو می گذراند تا بچه هاشان سَرافکنده نشوند. اگر مادری با خودش شوهرش را بیاورد تو، بچّه اش تا مدتها زخم زبان می شنود:
- شوهر ننه ات عجب هیکلی داشت، ماشالله!
اگر بچّه ای به مرخصی برود وقتی برگشت بچّه ها با او شوخی می کنند:
- رفته بودی عروسی ننه ات؟ شیرینی عروسی ننه ات را نیاوردی؟
من از این بابت خوشحالم. چه قدر خوب است مادر نداشتن و پدر داشتن. بچّه ها پدرم را دیده اند و دورش جمع شده اند. کُلی پُز می دهم که "مادر عروسی" ندارم و "پدر جوان" دارم. تاره همین را هم مایه ی شوخی و سرگرمی کرده اند:
- من یه مادر خوب و خوشگِل سُراغ دارم برای بابات. اگر بچّه ی زنشو قبول داره و از خونه بیرونش نمیکنه، عروسی برقراره.
- اگر بابات اخلاقشو خوب کنه، دیوونه بازی درنیاره، مادرم رو می دم بهش! میتونه نونشه بده؟
برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی
اسفند ۱۲، ۱۳۸۸
اندر احوالات پدرانمان
[...] محمود پسر دژند تکه نانی در کیفش دارد. با او شرط می بندم که شیشه ای نفت بخورم و نان بگیرم. نفت توی شیشه ای کوچک است. نان بوی خوبی دارد. مادرش پخته. روی نان زیره و سبزی کوهی و سیاه دانه زده اند. شیشه ی نفت را سر می کشم. بوی نفت تو دماغم می پیچد. نفت را قورت می دهم. می رود پایین. دلم آشوب می شود. می خواهم بالا بیاورم، نمی توانم. نفت از گلویم بالا می آید، می آید تو دهانم، قورتش می دهم. نفت همراه آب دهانم بر می گردد تو گلو و معده ام. بچه ها نگاهم می کنند. حالم بد می شود. می نشینم، سرم گیج می رود. به دیوار تکیه می دهم. محمود دستپاچه می شود. نانش را توی دستم می گذارد:
- بیا بخور. شرط رو بردی.
نان را گاز می زنم. می جَوَم. نان ِ جویده با نفت، با آب دهانم، با بوی نفت قاتی می شود. خمیره ی نان نفت آلود را بالا می آورم. لقمه از راه گلویم برمی گردد. عُق می زنم عُق می زنم. معلم می آید. بچه ها و محمود می گریزند. [...]
تا چند روز بوی نفت و مزه ی نفت با من است.
برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی
اسفند ۰۸، ۱۳۸۸
اندر تفریحات کودکان معصوم
درخت جان دارد.سگ را دار نزنیم.سگ گناه دارد.
دی ۱۶، ۱۳۸۸
فیلسوف دوست داشتنی من و دار و دستۀ جوجه تیغی ها
پارگراف زیر از ضمایم و ملحقات آرتور شوپنهاور، ترجمه ی علی اصغر حداد است:
گروهی خارپشت [خوانده شود جوجه تیغی] در یک روز زمستانی تنگ هم جمع شدند تا از گرمای یکدیگر بهره بگیرند و از سرما در امان بمانند. اما خیلی زود تیغ های یکدیگر را احساس کردند و از هم فاصله گرفتند. از آن زمان هرگاه نیاز به گرما آنها را به سوی هم می کشاند، درد تیغها تکرار می شد، به گونه ای که میان این دو ناخوشی در کش و قوس بودند. تا آنکه سرانجام حدّ میانه ای را پیدا کردند که در آن تحمّل وضع موجود به بهترین نحو امکان پذیر بود. – نیاز به مصاحبت که از خلاء و یکنواختی درونی مایه میگیرد، آدم ها را به سوی یکدیگر میکِشد، اما بسیاری ویژگی های ناخوشایند و عیوب تحمل نکردنیشان آنها را از هم میگریزاند. ادب و نزاکت آن فاصله معقولی است که آدمها سرانجام کشف می کنند و در سایه ی آن مصاحبت امکان پذیر میشود. از این رو در انگلستان به کسی که چنین فاصله ای را رعایت نمی کند می گویند Keep your distance. البته رعایت این فاصله موجب می شود نیاز به گرمای یکدیگر به طور کامل ارضا نشود، اما در عوض نیش تیغها را هم احساس نمیکنند. – اما آن کس که به قدر کافی از گرمای درون برخوردار است، ترجیح میدهد از مصاحبت کناره بگیرد، تا نه دیگری را بیازارد و نه آزرده شود.
پی نوشت: آرتور ِ دوست داشتنی ِ من! برای شخص بنده مسجّل و مدلّل است که حتی اگر گرمای درون هم در کار نباشد، سگ لرز زدن در زمهریر را به نیش زدن و نیش خوردن و علی الخصوص عُفونت بعدش ترجیح میدهم.
آذر ۳۰، ۱۳۸۸
سیمای من
بلند پروازی ام تا به حدّی هست که تمایل داشته باشم در موهبات زندگی شریک شوم، امّا جاه طلبی ام به آن اندازه نیست تا از مرتبه ای که طبیعت برایم مُقدّر کرده است احساس انزجار کنم.
دانش برایم پادزهر تمام پلیدیها بوده، و غمی نداشته ام که با یک ساعت مطالعه به دستِ فراموشی سپرده نشده باشد.
از معاشرت با ابلهان به همان اندازه لذّت می برم که با ادیبان. ملال آورترین فرد نیز غالباً موجبِ سرگرمی ام شده است. هیچ چیز از یک آدم احمق بامزه تر نیست. ایرادی نمی بینم که از مشاهده ی انسانها سرگرم شوم؛ آنها هم می توانند به نوبه ی خود آنچه می خواهند درباره ی من فکر کنند.
آشنایی با اکثر بزرگان زمانی ترسی کودکانه در من پدید می آورد. پس از آشنایی، بدون میانه روی، به مرزِ حقیر شمردن آنان می رسیدم.
از اینکه نسبتِ حواس پرتی به من بدهند اوقاتم تلخ نمی شود: با این بهانه غفلتهایم قابل عَفو می شوند و خِجل نمی شوم.
هرگز شاهد اشک کسی بدون تأثّر و به رِقّت آمدن نبوده ام. به مَددِ عقل به سهولت می توانم اشخاص را ببخشم. تنفّر به نظرم باید احساسی دردناک باشد. هرگاه کسی خواسته است با من آشتی کند، احساس فَخر به من دست داده، و دیگر به مردی که نظر خوبی از من به خودم داده به چشم دشمن نگاه نکرده ام.
من همیشه کمرو بوده ام و این صفت موجب می شود که در پاسخ گفتن معذّب به نظر بیایم. اما همواره با ادیبان راحت ترم و با ابلهان معذّب تر، زیرا از اینکه ابلهان خیال کنند بر من ارجحیّت دارند خجلت زده می شوم.
شارل مونتسکیو
ترجمه ی مینو مشیری
پی نوشت: شارل مونتسکیو، از فیلسوفان و مورّخان عصر روشنگری (قرن هجدهم) فرانسه، اشراف زاده ای متمکّن و خُرسند از زندگی اش بوده است. این متن که نشان از سرخوشی و خُرسندی پیوسته ی او دارد، با تکه هایی از رُمان تهوّع ژان پل سارتر که دو قرن بعد و در اوج یأس و ناخُرسندی از زندگی نوشته شده، مو نمی زند.
نتیجه ی منطقی: فیلسوف فرانسوی، عین قهوه ی فرانسوی میمونه.
آبان ۱۷، ۱۳۸۸
اینک شکسپیر
ماهِ رنگ باخته با نگاهی خونین خیره ی زمین است
و پیامبرانِ چهره تکیده، دگرگونی هایی خوف انگیز را نوید میدهند.
اغنیا غمگین اند و الوات دست افشان و پاکوبان؛
اوّلی از بیمِ از کف دادن اموال
و دوّمی به سودای جنگ و جدال:
اینان همه آیات مرگ یا سقوط پادشاهانند.
پس زندگی خواهیم کرد،
و دعا خواهیم خواند و آواز خواهیم خواند و قصه های قدیم خواهیم گفت و خواهیم خندید به شاپرک های زرّین.
و خواهیم شنید که مشتی مفلوک بدفرجام بدطینت از تازه های دربار سخن خواهند راند - و ما نیز با آنها از برآمدگان و برافتادگان، از مغضوبان و محبوبان سخن خواهیم گفت،
و در باب رمز و راز جهان خواهیم اندیشید.
انگار که از خفیه نویسان خدائیم.
و ما برجا خواهیم ماند، در چهار دیوار زندان،
شاهد خواهیم بود رمه ها و دسته ها، بزرگانی را که فراز و فرودشان به جزر و مد ماه باز بسته است.
آبان ۰۴، ۱۳۸۸
کانت، نقد خِرَد محض و خانوم خوشگله
نتیجه ی منطقی: به نظر کانت، هر زنی که "نقد خِرَد محض" را بفهمد، خانوم خوشگله نیست.
نتیجه ی اخلاقی: به نظر کانت اگر خانوم خوشگله دروغ بگوید، زشت می شود (دماغش دراز می شود؟!).
نتیجه ی غیرمنطقی: هر زنی که "نقد خِرَد محض" را نفهمد، لزوما خانوم خوشگله نیست.
نتیجه ی غیراخلاقی: هر زنی که راست بگوید، لزوما خانوم خوشگله نیست.
مهر ۲۹، ۱۳۸۸
From The Essence of Ours
مهر ۰۷، ۱۳۸۸
تهران، پس از مراسم اعدام
- بله... متاسفانه.
- آه! این فرمایشها رو نفرمائید! خیلی تماشایی بود آقا! البته شما هنرمندها نازکدلید. ولی ما مَردم عادی هم به خدا دل داریم. باور کنید مراسم اعدام ما که با طناب دار انجام میشه، هزار مرتبه مهیّج تر از گیوتینه. اصلا آقا اعدام، یک چیز دیگه است. این دست و پا زدن... این دست و پا زدن... این خُرسندی که این بدن، بدن تو نیست. دا لا لا لا لای لای... دوو لو لو لو لو لو... لا لا لا لا لا...
مهر ۰۶، ۱۳۸۸
ایران در آغوش متفقین
مهر ۰۴، ۱۳۸۸
تیر ۱۵، ۱۳۸۸
تتمه ی تهران - 5 تیر 1388*
وقتی مَردُم، رأفت و عطوفت حاکم وقت را "بی قدرتی" و "بی کفایتی" معنا می کنند، ضمن آنکه ندانسته به ناامنی دامن می زنند، ناخواسته حاکمی طلب می کنند زورگوتر. البته بعد از یک ناامنی موقتی، دوره ی امنیت و ثبات در پیش است. امنیتی زورکی که همه با جان و دل به استقبالش خواهیم رفت و از جان و دل سیر خواهیم شد. این عُقوبت رعیت و رجالی است که قدر دموکرات منشی حاکم وقتشان را ندانند.
بَدَک نبود آن طَرحَکِ سوناتِ شیش و هشت با دِکورِ خِنزر پنزریِ سبز رنگ. اما، کنسرت واقعی در پیش است: سمفونی خفقان.
تیر ۰۵، ۱۳۸۸
تهران - 5 تیر 1388
نتیجه ی منطقی:
خرداد ۲۲، ۱۳۸۸
تهران - 22 فروردین 1355
"صبح شرفیاب شدم. [...] شاهنشاه تلگراف نخست وزیر انگلیس [جیمز کالاهان] را تصویب فرمودند (همان که دیروز دیکته فرموده بودند)."
[…]
I also had an exchange of views with Vice-President Rockefeller concerning the world situation. I ventured to say in those talks that the United States of America should change her policy and become the champion of the legitimate rights of the black peoples in Africa without sacrificing South Africa.
[…]
Mohammad Reza Pahlavi
" [...] موقع مرخصی، صحبت بعد از ظهر شد. [شاهنشاه] فرمودند کاری نداریم. من با توجه به این که دیروز بعد از ظهر گردش تشریف بردند، نباید شاهنشاه را تشویق به گردش بکنم، چون برای سلامتی ایشان مبادا مضر باشد و بزرگترین وظیفه ی من حفظ و صیانت از این وجود مغتنم و مقدس است. با وصف این نمی دانم به چه دلیل عرض کردم که یک مهمانی برایم رسیده که عکسش همراه است. ملاحظه فرمودند و چون شاهنشاه شیفته ی لبِ کُلُفت هستند، فرمودند، بعد از ظهر قطعا او را باید ببینم. من واقعا پشیمان شدم. عرض کردم، به غلام قول بدهید که با او فقط می نشینید. فرمودند، قول می دهم. بد نیست برای یادگار این عکس را اینجا بگذارم که هنوز از این کرده پشیمانم."
1- شاهنشاه ایران، در انتهای نامه، انتصاب جیمز کالاهان را به سمت نخست وزیری انگستان تبریک می گوید.
پُرسش: آیا می توان تصور کرد که ملکه ی انگلستان، یا پادشاه هر کشور دیگر، انتصاب اسدالله علم به نخست وزیری را در نامه ای به وی تبریک بگوید؟!
2- شاهنشاه ایران، در همان نامه به نخست وزیر انگلیس می گوید که "آقا در جریان باشید که ما با آقای نایب رئیس امریکا، در رابطه با مسائل جهان حرف زدیم".
پُرسش: به نخست وزیر انگلیس چه مربوط که حضرتعالی با امریکا حرف زدی؟! آن هم در رابطه با مسایل جهان!؟ آن هم زمانی که مردم در خیابانهای تهران به جدّ و آباد حضرتعالی فحش ناموس می دهند!؟
3- شاهنشاه ایران، در همان نامه به نخست وزیر انگلستان می گوید که من محتاطانه به امریکا فرموده ام که آقا جان با این سیاه پوستهای افریقا مهربان باشید.
پُرسش: حضرتعالی اگر به امریکا چنان موعظه ای می کنی، چرا با ترس موعظه می کنی (venture) ؟ اگر با ترس موعظه می کنی، چرا به انگلیس می گویی که من آمریکا را با احتیاط موعظه کردم؟
نتیجه ی منطقی: هنگامی که شاهنشاه ایران، با خانم با لبهای کُلُفت نشسته اند، جیمز کالاهان و راکفلر نامه ی او را برای هم می خوانند و از خنده روده بُر می شوند.
نتیجه ی اخلاقی: کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم (با خانم با لبهای کُلُفت نشسته ایم)، البته گورِ بابای تو و اسدالله عَلَم کردن، یک ساعت دیگر باهاش می خوابیم!