خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

رمزگشایی نخستین عشق- از آشویتس

تقریبا یک سالی پیش از پایان جنگ، آلمانی ها جیره ی شیر بچه ها در اردوگاه ترزین رابه مقدار بسیار ناچیزی رساندند (اگر اشتباه نکنم، یک شانزدهم یک لیتر در روز شیر بدون چربی). آن موقع من سیزده سالم بود و شیر جیره بندی را دختری [به نام میریام] تقسیم می کرد که دو سه سالی از من بزرگتر بود. یک روز، به جای یک هشتم لیتر شیر (جیره ی من و برادر کوچکم) دختر به من جیره ای داد تقریبا چهار برابر جیره ی معمول. این کار هر روز ادامه یافت و من فقط یک دلیل برای این دست و دل بازی غیر قابل توضیح پیدا کردم: دختر عاشق من شده بود. این شرایط دل مرا سرشار از شادی نیرومندی کرد، به همان نیرومندی غیرمنتظره بودن این وضع. همه ی وحشت های زندگی در اردوگاه کار اجباری رخت بربستند و محو شدند. گیج و پریشان شده بودم، حالتی که مناسب آدمی در آن سن و سال است که با نخستین عشقش مواجه می شود. میریام به نظرم خوشگل تر از همه ی دخترها می آمد، اما هیچ وقت با او حرف نزدم، فقط دور و بر جاهایی می پلکیدم که احتمال داشت بتوانم یک نظر او را ببینم. در پایان تابستان، نازی ها تقریبا تمام اردوگاه ترزین را تخلیه کردند و اکثر زندانیان اردوگاه را به آشویتس منتقل کردند. من و دلبر پنهانی ام، هیچ کدام جزو اعزامی ها نبودیم، اما عمه ام، که نظارت بر تامین غذا در آن سربازخانه به عهده ی او بود جزو اعزامی ها بود. به محض این که عمه ام را بردند آن جیره ی اضافی به ناگهان قطع شد و خشکید و من را در جا از پا انداخت و خواب و خیال را از سرم پراند. با این همه، نمی توانستم رابطه ی میان رفتن عمه ام و سرد شدن شور عشق دختر تقسیم کننده ی شیر را درک کنم. تازه سالها بعد بود که از عمه ام، که از آشویتس جان سالم به در برده بود، شنیدم که او بوده که به دخترک دستور داده بوده آن جیره ی اضافی شیر را به من بدهد.

برگرفته از روح پراگ، ایوان کلیما، ترجمه ی خشایار دیهیمی

هیچ نظری موجود نیست: