دو تا قصه هست در یک روز بخصوص، در یک لحظه ی بخصوص، که درباره ی یک مایه ی بخصوص و یک هدف بخصوص هم نوشته شده. قصه ی اول درباره ی مردی است که می خواهد بارَش را برساند به یک جایی و قصه ی دیگر، یک آدمی است که می خواهد برود پهلوی زنش که در خانه ای کُلفَت هست. و به دلیل این که ظهر گرم تیر است و مردم بعد از ظهرها می خوابند، او در که می زند ارباب خانه بیدار می شود و بهش فحش می دهد که این چه وقت آمدن و در زدن به خانه ی مردم است – او از آن سر ِ شهر که نوکر بوده راه افتاده آمده این سر ِ شهر و حالا با فحش روبرو می شود، می رود و لب جو می نشیند، منتظر این که تک هوا بشکند. از لحاظ ظاهر، ربط این دو قصه به هم این است که وقتی که او از توی خیابان دارد رد می شود، می بیند که مردی هم با ارّابه و بار یخچال از بغلش رد شد. یک جا اینها با هم تلاقی می کنند، رد می شوند، بدون این که با هم کاری داشته باشند و همدیگر را بشناسند. این را چاپش نکردم...
برگرفته از گفته ها؛ ابراهیم گلستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر