[...] خودتان را در نقطهاي از جنوب افريقا تصور كنيد، در مغازهاي هندي، در ناحيهاي فقيرنشين، موقع خشكسالي. آدمها صف بستهاند، بيشترشان زناند، و انواع ظرف براي آب به دست دارند. هر بعدازظهر از شهر براي اين مغازه آب ميآورند، و مردم هم منتظر اين آب گرانبها هستند.
مرد هندي ايستاده، كف دستش را روي پيشخوان گذاشته و دارد به زن سياهپوستي نگاه ميكند كه خم شده روي يك كپه كاغذ كه ظاهرا ورق پارههاي يك كتاب است. دارد آناكارنينا را ميخواند.
آهسته ميخواند، لبش ميجنبد، شمرده شمرده ميخواند. به نظر ميرسد كتاب مشكلي باشد. زن جواني است كه دو بچه كوچكش خود را به پاهايش چسباندهاند. آبستن است. مرد هندي ناراحت است. روسري زن جوان كه بايد سفيد باشد خاك گرفته و زرد شده است. روي سينهاش و دستهايش خاك آلود است. مرد از صف هم ناراحت است. همه تشنهاند، اما او آب كافي براي همه آنها ندارد. عصباني است، چون ميداند كه عدهاي در آن سوي غبارهاي گرد و خاك دارند ميميرند. برادرش، كه از او بزرگتر است، اين جا بود. از همه چيز مواظبت ميكرد. اما گفته بود احتياج به مرخصي دارد و به شهر رفته بود، آن هم با حال و روزي واقعا نزار، به علت قحطي و بيآبي.
مرد كنجكاو شده. به زن جوان ميگويد : "چه ميخواني؟"
زن ميگويد: "مربوط ميشود به روسيه." مرد ميگويد: "ميداني روسيه كجاست؟" خودش هم درست نميداند كجاست.زن جوان كه چشمهايش از گرد و غبار قرمز شده، با افتخار به مرد جوان نگاه ميكند و ميگويد: "من توي كلاس از همه بهتر بودم. معلمم ميگفت من از همه بهترم."خواندن را از سر ميگيرد. ميخواهد به آخر پاراگراف برسد.
مرد هندي به آن دو بچه كوچك نگاه ميكند، و دستش مي رود طرف فانتا. اما مادر بچهها مي گويد: "فانتا نده. تشنهترشان ميكند." مرد هندي ميداند كه نبايد، اما ميرود سراغ يك ظرف بزرگ پلاستيكي كه آن پايين است، زير پيشخوان. دو ليوان پلاستيكي را پر از آب ميكند و به بچهها ميدهد. به زن نگاه مي كند كه آب خوردن بچههايش را ميبيند و لبهايش ميلرزد. مرد يك ليوان آب هم به او ميدهد. از طرز آب خوردن او دلش به درد ميآيد، بس كه زن تشنه بوده و عطش داشته.
بعد زن يك ظرف پلاستيكي به مرد ميدهد، و مرد آن را پر ميكند. زن جوان و بچهها با دقت نگاه ميكنند تا مبادا قطرهاي بيرون بريزد.
بار ديگر خم ميشود روي كتاب. آهسته آهسته ميخواند اما اين پاراگراف جذبش ميكند و دوباره ميخواند.
"وارنكا با روسري سفيدي كه روي موهاي سياهش بود، وسط بچهها، با آن خوشخلقي و رفتار شادي كه با آنها داشت، آشكارا هيجانزده از فكر خواستگاري احتمالي مردي كه او دوستش داشت، بسيار جذاب به نظر ميآمد. كوزنيشف كنارش راه ميرفت و مدام نگاههاي تحسينآميزي به او ميانداخت. با نگاه كردن به وارنكا همه آن حرفهاي خوشي را به ياد ميآورد كه از دهانش شنيده بود، همه آن خوبيهايي را به خاطر ميآورد كه در او سراغ داشت، و بيش از پيش در مييافت احساسي كه به او داشته احساسي نادر است، احساسي كه فقط يك بار، مدتها پيش، مدتهاي مديد پيش، در آغاز جوانياش داشته است. با هر گامي كه بر ميداشت، شادياش از اين كه نزديك اوست بيشتر ميشد، و سرانجام اين شادي به حدي رسيد كه وقتي قارچ بزرگي با ساقه باريك و كلاهك حلقهاي را برداشت و در سبد وارنگا گذاشت، به چشمهاي او نگاه كرد و با ديدن سرخي رضايت و هراسي كه به چهره او دويده بود خودش هم دستپاچه شد و در سكوت لبخندي به او زد كه از خيلي چيزها حكايت ميكرد."
اين اوراق چاپي روي پيشخوان است، كنار چند شماره قديمي از مجلات مختلف، بعضي اوراق روزنامهها، دخترهايي با بيكيني.
وقتش شده كه زن از خلوت مغازه هندي خارج بشود و راه چهار مايلي روستا را در پيش بگيرد. وقتش شده ... كه خارج بشود از صف زنان منتظري كه قيل و قال ميكنند. اما مرد هندي هنوز اين دست و آن دست ميكند. ميداند براي زن چه زحمتي دارد- برگشتن به خانه، با دو تا بچه كه به او چسبيدهاند. نوشته چاپي را كه زن آن طور مجذوبش شده به او ميدهد، اما واقعا باورش نميشود كه اين زن ريزه ميزه با آن شكم گنده از آن مطالب سر در بياورد.
زن جوان خودش را به پيشخوان چسبانده و بچههاي كوچكش هم محكم دامنش را گرفتهاند. شلوار جين ميپوشد، چون زن مدرني است، اما روي جين يك دامن كلفت پشمي پوشيده كه لباس سنتي آن مردم است: بچههايش ميتوانند راحت به آن بياويزند، چون چينهاي ضخيم دارد.
نگاه تشكرآميزي به مرد هندي مياندازد و ميداند كه مرد از او خوشش آمده و برايش ناراحت است. بعد ميرود به ميان گرد و غبار خاك.بچههايش گريهكنان همراهش ميروند. گلويشان پر از گرد و خاك است.
سخت بود، آه بله، سخت بود اين گام برداشتن، يك گام، گام بعد، در ميان خاك و خلي كه به شكل كپههاي نرم و گولزننده زير پاهايش كمين كرده است. سخت است، سخت- ولي او به سختي خو كرده، مگر نه؟ ذهنش مشغول داستاني است كه داشت ميخواند. دارد فكر ميكند: "عين من است، با روسري سفيدش، و تازه عين من مواظب بچههاست. ميشد من جاي او باشم، جاي آن دختر روس. و آن مرد، آن مرد دوستش دارد و از او خواستگاري خواهد كرد.[بعد از آن پاراگراف را نخوانده بود.] بله، مردي هم به سراغ من خواهد آمد، مرا از همه اين چيزها دور خواهد كرد، من و بچهها را خواهد برد، بله، دوستم خواهد داشت و مراقبم خواهد بود."
راه ميرود. ظرف آب روي دوشش سنگيني ميكند. به راهش ادامه ميدهد. بچهها صداي لمبر زدن آب توي ظرف را ميشنوند. وسط راه ميايستد، ظرف را پايين ميگذارد. بچههايش ميگريند و به ظرف دست ميكشند. فكر ميكند كه نميتواند در ظرف را باز كند، چون گرد و خاك وارد آن ميشود. براي باز كردن آن هيچ چارهاي ندارد، مگر آن كه به خانه برسد.
به بچههايش ميگويد: "صبر داشته باشيد. طاقت بياوريد."بايد خودش را جمع و جور كند و به راهش ادامه بدهد.
فكر ميكند: معلمم ميگفت كتابخانهاي هست، بزرگتر از سوپرماركت، ساختمان بزرگي پر از كتاب. زن به راهش ادامه ميدهد و لبخند ميزند، و باد هم گرد و خاك بر چهرهاش ميپاشد. فكر ميكند. من زرنگ هستم. معلم ميگفت من زرنگ هستم. زرنگتر از همه ی مدرسه - معلم ميگفت بچههايم زرنگ ميشوند، مثل خودم. ميبرمشان به كتابخانه، جايي كه پر از كتاب است، و بچههايم مدرسه خواهند رفت، معلم خواهند شد- معلمم به من ميگفت كه ميتوانم معلم بشوم. به يك جاي دور خواهند رفت، پول در خواهند آورد. نزديك كتابخانه بزرگ زندگي خواهند كرد، و زندگي خوبي خواهند داشت.
شايد بپرسيد چه طور آن قسمت از رمان روسي از پيشخوان مغازه يك هندي سر در آورد؟اين خودش يك داستان قشنگ از كار در ميآيد. شايد كسي اين داستان را بنويسد.
زن بينوا به راهش ادامه ميدهد، بدنش را راست نگه داشته و به فكر آبي است كه بعد از رسيدن به خانه به بچههايش خواهد داد و كمي هم خودش از آن خواهد نوشيد. ميرود، ميرود ... از ميان گرد و غبار مهيب خشكسالي افريقا.
[...] ما آدمهاي خسته و بيرمقي هستيم، ماييم و اين دنيا - دنياي به خطر افتاده. به درد طعنه زدن ميخوريم، حتي نيشخند زدن. از بعضي الفاظ و ايدهها زياد استفاده نميكنيم، بس كه مستعمل شدهاند. اما شايد بخواهيم بعضي الفاظ را كه توانشان را از دست دادهاند احيا كنيم.
[...] زن بينوايي كه كورمال كورمال درميان گرد و غبار پيش ميرود و روياي درس خواندن بچههايش را در سر ميپرورد، آيا فكر ميكنيم ما از او برتريم؟ ما، با شكم سير، گنجههاي پر از لباس، خفه از ريخت و پاش؟
من فكر ميكنم هنوز هم آن زن است كه به ما ميگويد چه بايد كرد و آن زناني كه سه روز بود چيزي نخورده بودند اما از كتاب و درس و مشق حرف ميزدند.
برگرفته از خطابه دوریس لسینگ در مراسم اهدا ء جایزه نوبل، ترجمه رضا رضایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر