هایدگر: من حق دارم بدونم که چرا اینجا هستم.
من: مرد حسابی! مگه توی دادگاهی؟ میخوام دو کلمه باهات حرف بزنم... نکنه باید وکیلت هم باشه تا حرف بزنی؟
هایدگر (با اِسترس و ترس): گفتم من باید بدونم که...
من: ببین رفیق! فکر کنم تو هنوز که هنوزه، میترسی که از قبر بیارنت بیرون و به خاطر اینکه چند وقتی عضو حزب نازی بودی محاکمه ات کنند. یا اینکه میترسی گشتاپو بخواد ازت انتقام بگیره. درست نمیگم؟
هایدگر: ...
من: آخه کجای من شبیه قاضی دادگاه یا مامور گشتاپوئه؟
هایدگر (با وحشت به سِزار اشاره می کند و فریاد می زند): اون سگ! اون سگ، سگِ مامورین گشتاپوئه!
من: راست میگیا! تا حالا بهش فکر نکرده بودم... پس بالاخره یه جای من شبیه مامورین گشتاپوئه!؟ ایشون تنها دوست صمیمی منه. اسمش سِزاره. از بنده و شما هم آقاتره. اگر گازش نگیری کاریت نداره!
(سِزار با تعجب به هایدگر نگاه می کند.)
هایدگر: پس من چرا اینجا هستم؟
من: چون من میخوام یه چیزی رو برات تعریف کنم. یعنی فکر می کنم که اینو فقط میتونم برای تو تعریف کنم. ببین من فکر میکنم که "پدر فلسفه" هستم. راستش خودم سابق بر این به این فکر میخندیدم، ولی شواهد و قراین به قدری زیاد شدن، که نمیتونم کتمانشون کنم. البته بهت بگم، اینکه من میگم پدر فلسفه ام، معنیش این نیست که وَهم برم داشته که چه خری شدم. چون همونجور که قبلا به صادق هم گفته بودم، فلسفه و ملحقاتش، گوز خره! ولی به هر حال هرچی که باشه، من پدرشم.
هایدگر: چطور به این نتیجه رسیدی؟
من: به کدوم نتیجه؟ اینکه فلسفه گوز خره، یا اینکه من پدر فلسفه ام؟
هایدگر: اینکه میگی پدر فلسفه ای.
من: ببین من از بچگی، به یه چیزایی فکر می کردم، بدون اینکه در موردشون خونده باشم. بعدها، وقتی فیلسوفهای مختلف رو شناختم، دیدم که اون چیزایی که من توی بچگی بهشون فکر می کردم، شاهکار بعضی از فلاسفه به شمار میان.
هایدگر: مثلا؟
من: خوشحالم که پرسیدی. مثلا وقتی که دبستان می رفتم، یه مداد رو نشون همکلاسیم میدادم، ازش می پرسیدم: "این چیه؟" اون هم می گفت: "مداده!" میگفتم: "نه بابا! نمیگم که اسمشو بگی! بگو چی میبینی؟ توضیح بده!" اون هم مثلا میگفت: "رنگش قرمزه." بعد تازه من با خودم فکر می کردم که: "آیا قرمزی که اون میبینه، همون قرمزیه که من میبینم؟ یا اینکه قرمزش یه جور دیگه است؟" بعدها فهمیدم که اون موقع داشتم با همون چیزی کلنجار می رفتم که افلاطون توی "مُثُل" توضیحش میده.
همون موقعها، بارها میشد که یه چیزی، مثلا یه صندلی رو میذاشتم توی اتاق، و وقتی که از اتاق میومدم بیرون، با خودم فکر می کردم که: "آیا اون صندلی هنوز همونجاست؟ یا وقتی که من دیگه اونجا نیستم، اون هم بلند میشه میره یه جای دیگه، یا برای خودش غیب میشه؟" الآن میبینم که کانت عیناً راجع به این قضیه صحبت کرده.
یا اینکه مثلا، بعضی وقتها فکر می کردم: "آیا بقیه ی آدمها، عین من هستند؟ یعنی اونها هم واقعا آدم اند؟ یا نکنه مثلا روبات اند و دارن برای من فیلم بازی می کنن؟ یعنی امکان داره که کارشون تو این دنیا فقط این باشه که برای من فیلم بازی کنند؟" همین چند روز پیش خوندم که دکارت دقیقا راجع به این مسئله صحبت کرده، و اتفاقا نتونسته به نتیجه ای برسه.
یه رفیقی دارم که عاشق نیچه است. به خودش هم گفتم که من تا حالا یک خط از نیچه نخوندم. اما یک سری جمله هایی که به همین رفیقم گفته بودم، ظاهرا قبلا عینا توسط نیچه گفته شده بودند.
راستی! یه چیز دیگه که اتفاقا به تو هم مربوط میشه: وقتی که دبیرستان میرفتم، میشنیدم که این جمله دکارت رو به عنوان یک شاهکار تکرار میکنند: "فکر میکنم پس هستم." بعدش هم "به به چه چه" می کنند. اما من با خودم فکر میکردم: "آخه که چی؟ این چه جور نتیجه گیریه؟ حالا بعدش میخواد به چی برسه؟" تازه نمیدونستم که بعدش بر اساس این نتیجه گیری، چه شامورتی بازی ای درآورده. این دقیقا همون چیزی نیست که تو توی کتاب "متافیزیک" توضیح دادی؟
هایدگر: یه جورایی همونه.
من: راستی یه چیزی هم راجع به فلسفه ی تو توی کتاب "هستی و زمان" به نظرم میرسه، که احتمالا 20 سال دیگه یه فیلسوف جدید بهش اشاره میکنه.
هایدگر (با اشتیاق): چی؟
من: ببین اینی که من بهت میگم، معنیش این نیست که لزوما موضع شخصی منه. شاید من فلسفه ی تو در مورد دازاین (Dasein) و ایجنت (Agent) را قبول داشته باشم، شاید هم نه. اما چیزی که میخوام بگم، اشکالیه که میشه به فلسفه تو گرفت. تو میگی که آدمیزاد همون کاریه که انجام میده. یا "شخصیت آدم در گرو اعمالی است که انجام می دهد". و اینجوری تونستی "جوهر روحانی" ای که افلاطونیها بهش معتقدند رو ببری زیر سوال. به نظرم یک فیلسوف افلاطونی، میتونه بهت گیر بده که از کجا معلوم که اعمال آدم زاییده ی شخصیتش نباشه؟
هایدگر (در حال تفکر):...
من: همین! کارم باهات تموم شد. بفرمائید! میتونی بری!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر