فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

غولبازی

بعدازظهر اول دی ماه 86، همراه با رفیقی در باغ فردوس قدم می زدیم. رفیق گفت:
- یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که یک بار پروفسور رضا رو ببینم و باهاش صحبت کنم.

گفتم:
- هر آدم مشهوری رو، می بایست فقط در ظرف همون اثری که به خاطر اون مشهور شده دوست داشت. تو وقتی میگی "حافظ"، منظورت غزلیات حافظه. وقتی میگی "پروفسور رضا"، منظورت تئوریهاشه. وقتی میگی "انشتین"، منظورت تئوی نسبیته. وگرنه "حافظ" بدون غزلیاتش، یک ولگردی بوده که بچه بازی می کرده و عاشق "مُغ بچه" بوده. "پروفسور رضا" هم احتمالا از اون دسته آدمهایی باشه که به ماتحتش میگه دنبالم نیا. "انشتین" هم که مطمئنا اصلا برای تو وقت نمی گذاشته، چون کارای مهمتری داشته. خلاصه اینکه، کافیه یک ساعت با هر کدوم از این مشاهیر بشینی، تا هزار تا عیب ازشون بزنه بیرون. من هم که می دونی، به زور بتونم عیبهای خودمو تحمل بکنم و حداکثر عیبهای سِزار – سگمو - (که از حق نباید گذاشت، اصلا عیب نداره!)

***
حکایت ما و صادق خان هم همینه!
اگر ما صادق خانِ هدایت رو از پرلاشز آوردیم پیش خودمان، صرفا به این خاطر بود که فکر می کردیم میتونه به حرفهای گزنده ی ما گوش بده. لیکن کار به جایی رسید که دیدیم گوش این شازده هم ظرفیت شنیدن بعضی حرفهای ما رو نداره، این شد که کردیمش تو فریزر و فریزر رو سوت کردیم به بهشتی که خودش توی "قضیه ی زمهریر و دوزخ" تعریفش رو کرده بود.
البته چاره ی کار ما هم مهیاست: از این به بعد، در هر زمینه ای که دلمان خواست حرف بزنیم، غول اون رشته رو از خواب بیدار می کنیم و میاریم اینجا تا به حرفهامون گوش بده. وقتی هم که حرفهامون تموم شد، غول رو مرخص می کنیم، تا متوجه عیوب انسانیش نشیم. این است راز غولبازی.

پی نوشت: یک سال پس از این پُست، نگارنده در چند نوبت شانس نشستن و گفتگو با پروفسور رضا را پیدا کرد. فارغ از تئوریهایشان، ایشان به غایت نازنین می باشند.

هیچ نظری موجود نیست: