هدایت کلامم را قطع کرد و گفت:
- جنابعالی هم همه اش پیله کردی به یک چیز! به اصل انسانیت برگشتی، یک نقطه ضعف گیر آوردی و دست بردار هم نیستی. فقط بند کردی به "خر و کنیزک"، "مرد و زن در باغ"، "کنیزک و امیر وقت جماع" و ... یک حرف تازه بزن!
- جنابعالی هم همه اش پیله کردی به یک چیز! به اصل انسانیت برگشتی، یک نقطه ضعف گیر آوردی و دست بردار هم نیستی. فقط بند کردی به "خر و کنیزک"، "مرد و زن در باغ"، "کنیزک و امیر وقت جماع" و ... یک حرف تازه بزن!
گفتم:
- به پدربزرگ بنده می گفتند که حق نداری به مثنوی دست بزنی، چون دستت نجس می شود. الآن هم به بنده و شما می گویند که حق نداری به مثنوی دست بزنی، چون مثنوی نجس می شود. خلاصه، اول و آخرش به این نتیجه منطقی می رسیم که در همه ی دورانها، حق نداریم به اثری دست بزنیم! با این وصف، یاد یکی از عکسهای نابغه ی بزرگ، چاپلین می افتم که همراه با کودکی (شاید که کودک درونش)، ترسان ترسان مشغول پائیدن خیابان هستند، غافل از این که یک پلیس قلچماق سبیل کلفت، هر دوی آنها را زیر نظر دارد. همین طور است برای جناب پدربزرگ و بنده. همواره یک گردن کلفت مواظب ماست تا مثلا به مثنوی دست نزنیم. دلیلش هم که مهم نیست! در یک دوره نباید دست زد چون دست آدم نجس می شود، در یک دوره هم نباید دست زد چون مثنوی نجس می شود.
- به پدربزرگ بنده می گفتند که حق نداری به مثنوی دست بزنی، چون دستت نجس می شود. الآن هم به بنده و شما می گویند که حق نداری به مثنوی دست بزنی، چون مثنوی نجس می شود. خلاصه، اول و آخرش به این نتیجه منطقی می رسیم که در همه ی دورانها، حق نداریم به اثری دست بزنیم! با این وصف، یاد یکی از عکسهای نابغه ی بزرگ، چاپلین می افتم که همراه با کودکی (شاید که کودک درونش)، ترسان ترسان مشغول پائیدن خیابان هستند، غافل از این که یک پلیس قلچماق سبیل کلفت، هر دوی آنها را زیر نظر دارد. همین طور است برای جناب پدربزرگ و بنده. همواره یک گردن کلفت مواظب ماست تا مثلا به مثنوی دست نزنیم. دلیلش هم که مهم نیست! در یک دوره نباید دست زد چون دست آدم نجس می شود، در یک دوره هم نباید دست زد چون مثنوی نجس می شود.

من یا ما نمی گوییم که مثلا مثنوی یا فلان اثر "خوب" است یا "بد". چرا که اولا "خوبی" و "بدی" نسبی هستند و نه مطلق. ثانیا این موضوع، امری است کاملا سلیقه ای و شخصی. به قول شاملو، "بنده ممکن است فردوسی را دوست بدارم، یا دوست ندارم، یا اصلا دشمن بدارم. یا اینکه حافظ رو بگذارم روی سرم حلوا حلوا بکنم، ولی با سعدی این کار رو نکنم. اینها را که نمی شود تعمیم داد ...". شاید به همین دلیل است که قبل از طرح هر مطلبی، در تقدیم نومچه خواهیم آورد (آوردیم) که "این معلومات مستطاب را، با کمال احترام، دو دستی، تقدیم می کنیم به: خودمون!". ثالثا، ما اصلا بلد نیستیم که به بد بودن یا خوب بودن چیزی حکم کنیم! چرا که این امر در تخصص فضلاست، که به آسانی حکم خوبی یا بدی را صادر بفرمایند.
اما اگر از این بگذریم که هر پدیده ای را می توان از دید عقل گرایی لایب نیتس و تجربه گرایی هیوم نقد کرد و به تبع آن به اصلش شک کرد، پرسش بنده این است که، چند نفر از عاشقان دلباخته ی یک اثر شبیه مثنوی، به جز رینولد نیکلسون، صادق گوهرین، بدیع الزمان فروزانفر و چند فرزانه ی دیگر، حوصله کرده اند تا فقط یک بار، 1253 صفحه ی مثنوی را تنها ورق بزنند؟ و اگر ورق زده اند، چند نفر از آنها، می توانند استدلال کنند که چرا عبید زاکانی، این جامعه شناس روشن بین، به اندازه ی مولوی، مشهوریت ندارد؟ (از دیگرانی چون ایرج میرزا ها که بی هیچ هیاهویی، بی پروا گردن راست می کردند و جامعه را به نقد می کشیدند صرفنظر می کنیم.) اگر مواردی از این دست، در یک فضای باز مورد بررسی قرار بگیرند، به این نتیجه می رسیم که حقیقت، همواره و لزوما همان نیست که دستگاه تبلیغاتی خاله زنکی تاکنون در گوش ما پچ پچ کرده است. یعنی کسانی هم هستند که عکس آن حقیقت را می گویند، که اتفاقا از یک دید، آن هم می تواند حقیقت باشد. اما، دردناک اینکه، اتفاقا کسانی که اثری را تا به حال یک بار و از اول تا آخر ورق نزده اند، بیشتر به آن اثر تعصب دارند، تا غرق شدگان در آن اثر.
در نهایت بیائیم و این فرض محال را اختیار کنیم که خوب یا بد مطلق وجود دارد، و مثلا اثری مانند مثنوی، عین خوب مطلق باشد. از دیدگاه جامعه شناسانه، آیا می توان جامعه ای را که در آن تمامی افراد، طرفدار یک عقیده، ولو خوب مطلق باشند، جامعه ی سالم اتلاق کرد؟ آیا جامعه، به افکار و آراء متفاوت، ولو درست یا غلط نیازمند نیست؟ آیا نمی بایست که این افکار و آراء متفاوت و بعضا متناقض، با یکدیگر برخورد کنند و اصطکاک ایجاد کنند، تا از دل آن برخورد و اصطکاک، فکرها و ایده های پویا خارج شوند؟ جامعه ای که در آن همگی به یک عقیده معتقدند، یا ادعا می کنند که معتقدند، از پوپولیسم گذشته و به دماگوژی رسیده است. آن هم دماگوژی ای که در آن شخص یا اشخاص خاصی افراد جامعه را فریب نمی دهد، بلکه این خود افراد جامعه هستند که خود را می فریبند. چنین جامعه ای، به "قلعه ی حیوانات" جرج ارول می ماند که در آن، هر از چندگاهی، شعار گوسفندان عوض می شود. در قلعه ی حیوانات جرج ارول، گوسفندان به جای بع بع کردن، شعار می دهند: "چهارپا خوب، دو پا بد!" این شعار گاهی تغییر می کند به مثلا: "دو پا خوب، چهارپا بهتر!" احتمالا در جامعه ای که در آن افراد خودشان را فریب می دهند، همگان فریاد می زنند: مثنوی خوب، غیر مثنوی بد! یا مثلا: فردوسی خوب، غیر فردوسی بد! یک چنین جامعه ای، در گذر زمان، حتی برای طرفداران خوب مطلق هم خوشایند نخواهد بود.
بنابراین اگر بنده، شما، یا هر کس دیگری با هر سطحی از معلومات، به فرض مثنوی یا هر اثر دیگر را –که فرض کردیم همان خوب مطلق است- نقد کرد، معقول است که طرفداران مثنوی یا هر اثر دیگر که به آن اثر ایمان دارند، از آن نقد استقبال کنند. چرا که فرصتی برایشان فراهم آمده است، تا در بحث و استدلال با منتقد، خود نیز یقین حاصل کنند که اعتقاد آنها به آن اثر پایه و اساس درست و منطقی ای داشته است و زین پس، با اعتقاد و یقین قلبی مستحکم تر به آن اثر عشق بورزند. یقینی که تنها از دل اصطکاک آرای موافق با افکار مخالف زائیده می شود.
مدتی در سکوت گذشت. هدایت به سراغ کلکسیون دیوان های حافظ که طی سالیان متمادی جمع کرده بودم رفته بود و تک تک آنها را به نوبت بر می داشت و ورق می زد. حس می کردم از لمس دیوان ها، شور عجیبی سر تا پایش را فرا گرفته بود. سکوت را شکستم و گفتم:
- چطور است به حافظ و خیام بپردازیم. بس که مخالفت کردیم، شبیه پیر زن های غرغرو شدیم. خوب است مقداری هم در مدح این دو جانور! سخن پراکنی کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر