کتاب جلد پوستی و چاپ سنگی قدیمی را به هدایت دادم و گفتم:
- این مثنوی از پدر پدربزرگم به من رسیده و یکی از میراثهای به اصطلاح مشعشع خانوادگیه که دست بنده رو گرفته. ظاهراً قدمتش از 150 سال هم تجاوز می کنه. دانه درشتهای فامیل بارها یادآوری کرده اند که در دورانی که خشکه مقدس ها معتقد بودند که مثنوی را می بایست با انبر برداشت، پدر پدر بزرگ بنده که ظاهرا به میرزا معروف بوده اند، قبل از برداشتن آن وضو می گرفته اند. در مهمانی های خانوادگی، همواره از این قضیه به عنوان سندی برای افتخار و عزّت خانوادگی یاد می شود و اعضای فامیل آن را به رخ یکدیگر و دیگران می کشند و به واسطه ی آن باد در غبغب می اندازند.
هدایت که ظاهرا مثنوی جلد پوستی و قدمتش نظرش را جلب کرده بود، حین ورق زدن صفحات آن زیرچشمی نگاهی به من انداخت و در حالیکه لبخند ملایمی گوشه ی لب داشت پرسید:
- پس تو چرا اینجوری در اومدی؟ تو به کی رفتی؟
خندیدم و گفتم:
- والله این قضیه رو بارها از خودم پرسیدم. تنها چیزی که دستم رو می گیره این است که می گویند از حیث چهره و به خصوص اندام، شباهت غریبی به پدر بزرگم –پدر پدرم و پسر میرزا- دارم. خودم حدس می زنم که یک جهش ژنتیکی –البته در جهت منفی – اتفاق افتاده باشد.
- تا به حال جرات کرده ای که در این جمعهای فامیلی، که ظاهرا همگی عاشق سینه چاک مثنوی هستند، راجع به مولوی اظهار نظر بکنی؟
- اگه راستش رو بخواهید یک بار این کار رو انجام دادم.
- نتیجه؟
- هیچی! بزرگترهای فامیل طوری نگاهم کردند که انگار گناهی نابخشودنی مرتکب شده ام. کوچکترها هم مثل گناهکاری که برای رسوا کردنش در شهر می چرخانند و بر کوس رسوایی اش می کوبند، من رو به همدیگر نشان می دادند.
هدایت بلند بلند شروع به خندیدن کرده بود. اولین باری بود که هنگام خنده، توانستم دندانهای هدایت را ببینم. دندانهای سفید و به غایت زیبایی داشت. از او پرسیدم:
- ببخشید!؟ در نامه ها و کارت پستالهایی که از فرانسه و بلژیک به برادرتان نوشته اید، مدام از درد دندان گله می کردید. اما الآن که ظاهراً دندان هایتان به دندانهای یک جوان نو بالغ دانمارکی می ماند!
- حضرت آقا نامه های خصوصی بنده رو هم ازاله ی بکارت فرموده اند؟
- والله بنده از این هنرها ندارم. نامه ها و کارت پستالها ی شما در یک کتاب جمع آوری شده و با تیراژ بالا چاپ شده اند. به مناسبت صدمین سالگرد تولدتون.
- چه کسی این کار رو کرده؟
- پسر عیسی خان.
- عجب!
هدایت در حالی که سعی می کرد چاپ شدن نامه هایش را بی اهمیت جلوه دهد، به قصد عوض کردن بحث پرسید:
- حالا چه کار به مولوی داری؟
- من یا ما که با مولوی کاری نداریم. ایشان با ما کار دارند! تاریخ گواه این موضوع است که ایشان اولا به راه حل های دسته جمعی اعتقاد داشته است و ثانیا ادعای پیشوایی –حداقل درگفتار و منش- داشته اند.
- علاوه بر تاریخ، اینهایی که می گویی از شعرهایش هم پیداست.
- با این تفاسیر، شاید مهمترین عاملی که سبب شده است تا مولوی طرف تیغ کُند من قرار بگیرد ابیاتی است که در دفتر سوم مثنوی و تحت عنوان "جواب طعنه زننده ی مثنوی از قصور فهم خود" از طرف مولوی و خطاب به کسی که احیاناً در آینده با نظریات ایشان مخالفت خواهد کرد ایراد شده است. مولوی در این ابیات شخصی را که احیانا در آینده جرات خواهد کرد تا درباره مثنوی تفکر کند، سگ خطاب می کند! اگر از این بگذریم که به نظر بنده سگ شریفترین موجود زنده است، مولوی شخص متفکر را سگ خطاب میکند چون احتمالا در دسته بندی حضرت مولوی، سگ در زمره ی پست ترین موجودات قرار دارد. مولوی در این ابیات نعره می کشد که:
گیرم ای کَر! خود تو آن را نشنوی........... چون مثالش دیده ای چون نگروی
ای سگِ طاعن تو عوعو می کنی! ....... طعن قرآن را برون شو می کنی
این نه آن شیر است کز وی جان بری....... یا ز پنجه ی قهر او ایمان بری
و تهدید می کند که اگر فکر بکنی، آقا شیره پاره پاره ات خواهد کرد.
اما پرسش اینجاست: اصولا کسی که به ارائه ی راه حل دسته جمعی معتقد است، کسی که حداقل در سخن و منش ادعای پیشوایی دارد و اتفاقا تعداد زیادی مرید و شیفته هم دارد - که از شواهد امر پیداست مولوی چنین بوده است- می بایست جواب انتقادی را که حتی هنوز شکل هم نگرفته، بدین گونه بدهد؟ آیا این، نمودی از دیکتاتوری، آن هم به شدیدترین شکل ممکن نیست؟ (بگذریم از این که برای من هنوز روشن نشده که دیکتاتوری خوب است یا بد!) مگر دیکتاتوری همین نیست که بگوییم: من راه حل دسته جمعی ارائه میدهم، و وای به حال کسی که خلاف آن دم بزند! یعنی من راه حل دسته جمعی رو دیکته می گم، هر کی هم غلط نوشت، با ترکه ی آلبالو خدمت دستش می رسم.
- پس وای به حال کسی که درس املاء اش ضعیف باشه!
- واقعا وای به حالش! اتفاقا، هنگامی که ایشان قدم می زدند، چند نفر قلندر تحت نام مرید و البته به عنوان محافظ، مراقب ایشان می بودند و کوچه را برایشان خلوت می کردند. احتمالا اینها حین مراقبت از جناب مولوی، وظیفه داشته اند که به دنبال کسانی که درس دیکته شان ضعیف بوده نیز بگردند تا بلکه به آنها خوب دیکته نوشتن را آموزش بدهند!
هدایت محو یکی از نقاشی های مثنوی قدیمی شده بود. نگاهی به من کرد. ادامه دادم:
- من یه مثال دیگه میارم. مثال من، اتفاقا شخص شماست! شما، به فرض، دوست نمی داشتید که کسی از دید خودش، نوشته هاتون رو نقد کنه. خُب! من میگم کسی نمی تونه به شما ایراد بگیره. چرا؟ چون اصولا صادق هدایت، نه به راه حل های دسته جمعی معتقده، و نه ادعای پیشوایی داره. ولی آیا این در مورد کسی که ادعای پیشوایی دارد هم صدق می کند؟
هدایت با خنده گفت:
- کافیست! حضرت آقا خیال ندارند تا به سراغ "قضیه ی کنیزک و خر" بروند؟
- اتفاقا یکی از مواردی که خیلی از قضایا را روشن می کند، همین قضیه است.
- علاوه برآن، حیف است که درباره ی مثنوی صحبت بکنیم و به این داستان نپردازیم!
- این داستان که در دفتر پنجم مثنوی آمده است، به واقع حیرت آور است! هر وقت که آن را می خوانم، با خودم می گویم که جلل الخالق! فکر آدمیزاد تا چه حد می تواند در تیرگی ها پیچیده باشد! داستان، داستان کنیزکی است که به خر خاتونش، رابطه ی جنسی با آدمیزاد را آموخته است. کنیزک، از آنجا که فکر همه جا را کرده است، از یک کدو، برای مهار خر استفاده می کرده و ... حضرت مولانا خداوندگار، به غایت هنرمندانه، تشریح می کنند که اگر کدو نباشد چه می شود و اگر کدو باشد چه قدر بهتر! می شود:
یک کدوئی بود حیلت سازه را ------- در ... * کردی پی اندازه را
در ... * آن کدو کردی عجوز ---------- تا رود نیم ... * وقت ... *ء
(* کلمات بی تربیتی، با هماهنگی هدایت و با اجازه ی حضرت مولانا خداوندگار حذف شده اند)
مولوی استدلال میکند که می بایست از کدو استفاده کرد چرا که:
گر همه ...* خر اندر وی رود ------- هم رحم هم روده ها را بر درد
خلاصه! داستان آن قدر ادامه پیدا می کند تا جایی که خر بیچاره، از بابت فعالیت زیاد، لاغر می شود. خاتون خانه دامپزشک خبر میکند تا سبب لاغری و ضعف مفرط خر مشخص شود اما دامپزشکها از علت لاغری حیوان زبان بسته آگاه نمی شوند. تا آنکه خاتون کشیک می کشد و مچ کنیزک را در راندوویی که با خر داشته است، میگیرد. خاتون درنگ نمی کند و بلافاصله کنیزک را پی نخود سیاه می فرستد، و خودش به حیوان زبان بسته حمله ور می شود، غافل از آنکه می بایست از کدو استفاده کند! فراموش کردن کدو همانا، و هلاک شدن خاتون همان! در نهایت حضرت مولانا مشفقانه نصیحت می فرمایند که: بابا جان هول نشوید و کدو را فراموش نکنید و ...
هدایت از نحوه ی تعریف کردن و شاید نوع بیانم غرق در خنده شده بود، به گونه ای که قطرات عرق روی شقیقه هایش دیده می شدند. مدتی صبر کردم تا خنده اش فرو کش کرد و ادامه دادم:
- به نظر شما حیرت آور نیست؟ این همه پیچیدگی برای اثبات چه؟ تنها برای اینکه بگویی که آقا جان یا خانم جان، حرص نزن، یا هول نشو؟ آیا نمی توان همین قضیه را راحتتر بیان کرد؟
- همه ی اینها به کنار، اگر همچین اتفاق نادری مثلا در فرانسه بیفتد، آن زن را به جرم تجاوز به حقوق حیوانات به زندان می برند. اما، ما هم انتظار نداریم که مولوی، جزء انجمن حمایت از حقوق حیوانات باشد و برای مثال در دفاع از حقوق آن حیوان بیچاره شعر بسراید. ولی معقول بود که از این داستان پیچیده، یک نتیجه گیری بهتر بکند.
- مثلا چه نتیجه گیری ای؟
- ببین! چه عاملی باعث می شود که این خانم های محترم الاغ را به انسان ترجیح دهند؟ حکماً اگر در آن دوران زنی با مردی رابطه برقرار میکرده، تبعاتش برای آن زن آن قدر زیاد می بوده که همخوابگی با خر را به همخوابگی با انسان ترجیح می داده. غیر از این که نیست! شاید بهتر می بود که مولوی نتیجه می گرفت که ای آقایان، این چه جامعه ای است که در آن زنان ما الاغ را به انسان ترجیح می دهند؟
- یعنی اینکه حداقل پس از این همه پیچیده بافی، می توانست یک نتیجه ی معقول تر بگیرد که پیچیدگی اش را توجیه کند..
- بله! اما ظاهرا تنها توصیه کرده است که هول نشوید.
- از این دست داستانها در مثنوی کم نیست! در دفتر چهارم مثنوی، داستان دیگری آمده است که زنی همراه همسر خود جهت تفرّج به باغ می رود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر