هدایت پرسید:
- سرکار ادعا می کنید که حافط و خیام را تمام و کمال خوانده اید؟
یقین داشتم که هدایت قصد دارد تا در طرفة العینی معلومات اندکم را به سخره بگیرد. با این حال از رو نرفتم و گفتم:
- بله! بنده حافظ و خیام را تمام و کمال خوانده ام!
هدایت گفت:
- اما من شرط می بندم که حضرتعالی هم نظیر همان هموطنان متعصب ات که می گویی اثری را نخوانده عاشق و دلباخته ی صاحب اثر می شوند، حافظ و خیام را نخوانده ای، یا اگرهم خوانده باشی، سرسری خواندی! خلاصه جوری خواندی که فقط به درد عمه ی مبارک می خورد!
گفتم:
- سر چی شرط ببندیم؟
هدایت بعد از درنگی گفت:
- اگر من توانستم با دو تا سوال کوچولو ثابت کنم که جنابعالی چیزی بارت نیست، حضرت عالی می بایست با من همسفر شوی تا به پرلاشز برویم. نگران جا هم نباش، دو سه روز اول کنار خودم تحملت می کنم تا یک جایی برایت دست و پا کنیم. فقط شبها را می بایست زیر ِ زمین بخوابی.
و ادامه داد:
- اما اگر به فرض محال چیزی بارت بود، بنده دندم نرم، دو هفته ی دیگر هم تو و این دنیا را تحمل می کنم. سگ خور!
دودل بودم که شرط هدایت را قبول بکنم یا نه. مدتی گذشت که هدایت تشر زد:
- دوست عزیز! شما را چه می شود؟ می بندی یا نه؟
- والله اگه راستش رو بخواین...
- آهان! تو از اون دسته آدمایی هستی که هیچ وقت هیچ گهی نمی شن! چون هنوز تکلیفت رو با خودت روشن نکردی. با خودت کنار نیومدی که زندگی بکنی یا زندگی نکنی، یا حتی توی زندگی بکنی یا نکنی! این اسفباره... احتمالا حتی مثل بقیه بلد نیستی که این لنگ در هوا بودنت رو با شعارهای احمقانه و کلیشه ای توجیه کنی.
گفتم:
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر