گفتم:
- ببینید! گرفتاری اینه که من همونقدر که گاهی وقتها دیوونه وار عاشق زندگی ام، گاهی وقتها هم به همون اندازه ازش بیزار میشم. مثلا وقتی می رم زیر درخت توت و توت می خورم، وقتی مزه ی شیرین توت میشینه روی زبونم، لذتی که در وجودم موج می زنه رو با هیچی عوض نمی کنم. توت میوه ی غریبیه! شیرینی اش خیلی زیاده، اون قدر زیاد که گاهی وقتها گلو رو می زنه. ولی این شیرینی، خیلی هم زودگذره. فقط یک ثانیه روی زبونت دوام میاره. بعدش دیگه هیچی! عشق و نفرت من هم به زندگی، دقیقا به همین سرعت جاشونو به همدیگه می دن.
ادامه دادم:
- مثلا وقتی به کوهها نگاه می کنم، وقتی صدای آب رو می شنوم، وقتی میوه ی درختها رو می چینم، وقتی به گلها آب می دم، وقتی به سگها نگاه می کنم، به گله ی گوسفندا و به بزغاله ای که توش شیطونی میکنه، به گنجشکها، به درختها، به علفها، به ابرها و آسمونی که توی اون هستند، به بچه ی کوچولویی که دلش بستنی می خواد، به گل کوهی ای که با پشتکار و سماجت میان سنگهای زمخت عشوه گری میکنه... وقتی بوی خاکی که تازه آب خورده به دماغم می خوره، وقتی آب می خورم، آخ که من دیوونه ی آب خوردنم... یا خیلی کارای دیگه... اون موقعهاست که من عاشق زندگیم! دلم می خواد زندگی رو محکم بغل کنم، زار بزنم و بگم که چه قدر دوستش دارم...
بعد از مکثی گفتم:
- اما از اون طرف... وقتی رذالتهای خودم و آدمای دیگه رو می بینم، وقتی اخبار کوفتی رو می شنوم و می بینم که یه نفر با سر و وضع آراسته و خنده ی تهوع آور، خیلی عادی خبر میده که امروز توی فلان جا صد نفر کشته شدند، که بیست نفرشون هم کودک بودند، و آخرش هم یک نفر تحلیل می کنه که چرا به جای صد و یک نفر، صد نفر کشته شدن... و ما هم خیلی عادی هر شب گوش میدیم... گوش می دیم چون به هضم غذا کمک می کنه... تحمل میکنیم چون عادیه... وقتی بچه های معلول و مریض یا بی سرپرست رو می بینم، وقتی همه ی اینها رو می بینم... دلم می خواد خودم رو از بغل زندگی بکشم بیرون و بهش بگم که پُفیوز ِ پَست ِ پیر قحبه! دست از سرم بردار...
هدایت حرفم را قطع کرد و گفت:
ء- ببین من حرفم رو پس می گیرم! اتفاقا تو خیلی خوب می تونی لنگ در هوا بودنت رو با زبون بازی و مغلطه توجیه کنی! فقط به من بگو، شرط می بندی یا نه؟!
با پررویی گفتم:
- می بندم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر