مرداد ۰۱، ۱۳۸۶

صادق خان وارد می شوند

غروب جمعه 22 دی ماه 85، برف به غایت زیبایی در شمال تهران باریدن گرفته است. کنار پنجره مشغول مطالعه هستم که نگاهم به سمت کتابخانه ی مشرف به تخت منحرف می شود و روی ردیفی که مربوط به صادق هدایت است آرام میگیرد. ناخودآگاه عزم می کنم تا وارد ناکجا آباد خلسه ی خیالاتم شوم که...

استوانه ای فلزی، که جدار بیرونی آن مملو از قطرات آب و یخ است، کف و سقف اتاق را به یکدیگر متصل می کند و به تبع آن سرمای غریبی اتاق را در آغوش می کشد. تصویر کشیده شده ی خودم که به هیات مار درآمده است را لابلای قطرات آب روی دیواره ی صیقلی استوانه پیدا می کنم که چراغها به شدت شروع به نوسان می کنند و اتاق کاملا تاریک می شود. صدایی همانند صدای شکستن یک جسم سخت شنیده می شود و پس از آن نور به اتاق باز میگردد. 

صادق هدایت، در حالی که چنگال بزرگی از پشت به یقه ی بارانی وی متصل می بود وسط اتاق ایستاده بود. نکته ای که نظرم را جلب کرد، دسته ی عینک هدایت بود که اثری از شکستگی در آن دیده نمی شد. (دسته ی عینک هدایت اواخر عمرش شکسته بود و آن را تعمیر نمی کرد، آشنایی با صادق هدایت، م. فرزانه) 

با تعجب پرسیدم: 
 - صادق خان هدایت؟

 - نه خیر! هادی صداقت!

- با شیطنت گفتم: 
- صادق خان! هادی صداقت که نویسنده ی البعثة... بود!؟

 - خیلی خوب! باشه! همون صادق هدایت! اون کتاب با اسم هادی صداقت دست مردمه؟

- والله من فقط با نام هادی صداقت دیدمش. ولی احتمالا همه می دونن اوریجینال کار خودتونه.

- الان چه سالیه؟ اینجا کجاست؟

 - امروز 22 دی 1385 خورشیدیه. اینجا هم شمرونه. شما کجا می خواستین برین؟

با ناراحتی گفت : 
- می خواستم یه سر به لاماسکوت و پرنده ی آبی بزنم. میدون فردوسی... 

 - فکر کنم یه 15 کیلومتری اشتباه کردین. 

 -"گوهر" داد و قال می کرد که این هنوز دقیق نیستا...

 - خوب حتما چون ماشین زمانه، ماشین مکان که نیست! "گوهر" منظورتون غلامحسین ساعدیه؟

- بله! 

 - اونم پرلاشزه؟ همدیگرو میبینین؟

چنگال عظیم، به اندازه یک چنگال غذاخوری کوچک می شود. هدایت چنگال را از یقه ی کتش جدا می کند و داخل جیبش می گذارد. 

پرسیدم: 
- حالا چه طور شد تصمیم گرفتین با نام مستعار بیاین؟

 - نمی خوام کسی سین جیمم کنه. 

- ولی فکر میکنم مهمتر از اسمتون چهره تون بود. شما رو از چهره تون می شناسن! 

با تعجب پرسید: 
 - مگر چهره ی من شهره شده؟

دست بردم زیر تخت و قاب بزرگی که عکس هدایت درونش بود را بیرون آوردم: 
- چه جورم شهره شدین.

از روی صندلی بلند شدم و به وی تعارف کردم بنشیند. خودم روی تخت نشستم. 

در حالیکه به کتابهای روی میزخیره شده بود لحظه ای درنگ کرد و سپس پرسید: 
- چه خبر؟

فکر کردم که از فاصله ی آوریل 1951 میلادی تاکنون چه خبری می تواند برای هدایت از بقیه جالبتر باشد. بعد از یک دقیقه تاخیر با اعتماد به نفس گفتم: 
- شوروی از بین رفت! 

 - یعنی توی جنگ شکست خورد؟

- نه! اصلا دیگه کشوری به اسم شوروی نداریم. 

 - پس چی داریم؟

- یه سری کشور کوچولو داریم که مدعی هستن استقلال دارن و شبها پلو رو با خورشت استقلال می خورن. آخر اسم همشون هم به الف و نون ختم می شه. 

با خنده ادامه دادم: 

 - به جای شوروی هم روسیه هست، منتها نه اون روسیه ی تزاری. این روسیه ی فعلی تلویحا ادعا می کنه که من همون شوروی ام. ولی تنها هنرش اینه که هر سال یه سوپر میلیاردر کمپرادور به دنیا معرفی کنه. 

منتظر بودم ببینم عکس العمل هدایت چیه. بعد از درنگی گفت: 
- اگه درس تاریخت رو خوب می خوندی می دیدی که هیچ قدرتی ابدی نیست. ممکنه یه مقدار طول بکشه، ولی نهایتا کله پا میشه. شوروی هم یکیش. حالا این یکی یک کم زود کله پا شده. دلیلش هم روشنه. تو وقتی اساس کار رو بذاری رو نظرات یه سری ایدئولوژیست که اتفاقا اکثرشون دانشمندای ایده آلیست دوآتشه هم هستن، و بخوای تئوری هاشون رو روی مردم دهات پیاده کنی، نتیجه ای بهتر از این هم عایدت نمی شه. لزوما اون چیزی که روی ورق درست کار میکنه، توی اجتماع درست از آب درنمیاد. اونم توی اجتماعات عقب مونده. 

با خنده ادامه داد: 
 - این خبرت رو که باید به ژنرال های عصر تزار میدادی تا بهت مشتلق بدن. دیگه چه خبر؟

همیشه برام جذاب بود تا عکس العمل هدایت رو وقتی غافلگیر میشه ببینم. بهترین فرصت نصیبم شده بود که در جواب "دیگه چه خبر" او کنجکاویم رو ارضا کنم. موبایلم رو برداشتم و جلوی صورت هدایت گرفتم و شماره ی یکی از آشنایان رو گرفتم. صدای موبایل رو بلند کردم تا هدایت بشنود و شروع به صحبت کردن کردم. وقتی که قطع کردم هدایت پرسید: 

- این چه طور سیم نداره؟

 - حالا سیمش به کنار، به این دقت کنین: 

و موبایل شروع به پخش کردن باخ با صدای بلند کرد. 
عکس العملی که منتظرش بودم، کم کم درچشمها و لبهای هدایت هویدا می شد. فکر کردم بهترین لحظه برای ثبت تعجب هدایت فرا رسیده است. برای همین با همان موبایل عکسی از وی گرفتم و عکس را بلافاصله روی کامپیوتر به هدایت نشان دادم.

هدایت همچنان متعجب بود. ظاهرا بیش از هرچیز وضوح و رنگهای زنده ی عکس نظرش را جلب کرده بود. حدود دو دقیقه در سکوت گذشت. در عین حال که دلم از متعجب کردن هدایت غنج می زد، خودم را برای پاسخ کوبنده ی او آماده می کردم. 

هدایت گفت: 

- اگر دقیق نگاه کنی میبینی که این اسباب بازیها از مسافرت آدمیزاد به فضا عجیبتر نیست. اصلا چرا راه دور بریم، همین هواپیما! من به تو قول میدم اکثر کسانی که سوار هواپیما می شن، از نفهمیشونه! چون تاحالا با خودشون فکر نکردن که چه وزنی داره بلند میشه! اگر فکرشون به اینجا می رسید، هرگز حاضر نمی شدن سوارهواپیما بشن. نهایتا میرسیم به اون اصل که توی این دنیا در مورد هر موضوعی اگه نفهمتر باشی راحتتری. حتی راحتتر سوار هواپیما می شی. 

هدایت ادامه داد: 
 - شیطنت بس است! بلند شو بریم! 

- کجا؟

 - میدون فردوسی! 

- الهی من تصدقتون برم! الان وضعیت طوریه که اگه بریم بیرون، بعد از یک ساعت با عصبانیت آمیخته به بهتی که تاحالا تجربه اش نکردین سوار ماشینتون می شین و برمیگردین پرلاشز. از  بار لاماسکوت هم خبری نیست. تنها تغییرقابل ذکری که میدون فردوسی کرده اینه که اون متکا رو از پشت مجسمه ی فردوسی برداشتن و سرپاش کردن. همین! خیلی بهتر خواهد بود اگه قبول کنید همینجا باشین. راستی بالاخره معلوم نشد که "پرنده ی آبی" رنگش آبیست یا اهل آبست؟

هیچ نظری موجود نیست: