شب عید نوروز بچه ها حال و هوای دیگری دارند. لباس ها و کفش های نوشان را نگاه می کنند. لباس های نو را تا می کنند. به کف و روی کفش ها دست می کشند. روز بعد همه به مُرخصی می روند. مادرها و عمه ها و شوهر ننه ها می آیند کوچولوها را می برند. بزرگترها خودشان می روند خانه، می روند ده شان.
میرحسین کفاش، تهِ کفش های نوی مرا میخ و نعل زده که روی آسفالت و جای صاف لیز نخورم. با آنها کجا باید بروم؟
[...]
توی هر خوابگاه مبصرها هفت سین می گذاشتند. بچه ها دور سفره جمع می شدند. می گفتند و می خندیدند. کف می زدند. رمضانی بچه ی شوخ و شنگولی است. تنبکی دارد. خوب تنبک می زند. بچه ها یکی یکی بلند می شوند و دور سفره می رقصند. هر کس خوراکی دارد می آورد و می گذارد سر سفره. چون روز بعد به مرخصی می رود و نیازی به آنها ندارد.
[...]
روز عید، صبح سحر، بیدار می شویم. در و دیوارهای خوابگاه و حیاط را تمیز کرده ایم، مثل گل شده است. شیشه های درهای خوابگاه از تمیزی برق می زند. همه در جُنب و جوشند. شوخی ها و متلک ها رد و بدل می شود:
- شوهر ننه ات نوروز انتظارتو می کشه.
مادرها و کَس و کارها آمده اند. پشت در بزرگ و توی پیاده رو هستند. بعضی با الاغ و دوچرخه آمده اند. بچه ها که مرخص بشوند می دوند طرفشان.
[...]
شب است. من توی خوابگاهم. بیشتر تخت ها خالی است. دارم خاطرات می نویسم.
برگرفته از شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر