اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

رفیق، Buddy، Pal

پایِ دکِه‌یِ روزنامه‌فروشیِ دیباجی ایستاده‌ام به خیال‌پردازی که شاید علی میرزایی شماره‌ی بهارِ "نگاهِ نو" را آخر اسفند طبخ کرده باشد. پسرِ 15-16 ساله‌ای را با معصومیتی که آدم‌های عاقل "سندرم داون" می‌نامند می‌بینم: از ماشینِ پشتِ من چیزی پُرسید، جوابِ رَد گرفت و آمد پیشِ من. عینک داشت و لُکنَت. لباسَش گفت که تویِ مکانیکی کار می‌کنه:
- آقا سلام.
- سلام به رویِ ماهِت.
- (با اشاره‌ی دست) آقا من می‌خوام برَم تا اون چهار‌راه... که بالاش بانکِ تجارت داره...
- بیا با هم بریم.
اومد که سوار شِه، دِرَنگ کرد:
- لباسم کثیفه... اشکال نداره؟
- بیــــــا بــــــالا خودِتو لوس نکن...
سوار که شُد بی‌درَنگ هزار تومنی‌ای را که دَر دستش می‌فِشُرد آورد طَرَفم و با لبخند گفت:
- بفرمائید...
- ئِه! ناسلامتی با هم دوستیما!
- (با خجالت و خنده) آخه شرمنده می‌شَم...
کمی که رفتیم، یک موتوری "یاعلی" گفت تا از رویِ ماشین رَد شه. گفت:
- آقا این موتوری‌ها اصلاً فرهنگ ندارند. هَمَه‌ش مَیرَن لایِ ماشین‌ها. ما یک بار با یک 504 داشتیم می‌رفتیم وَرامین، یکی از این‌ها پیچید جلومون. فُحشهای خیلی زشتی هم میداد.
کمی به چهار‌راه مانده بود که شبیهِ پدربزرگ‌ها گفت:
- آقا انشاء الله تویِ این سالی که میاد، تنِتون سالم باشه. سلامتی بهترین چیزه.
چهار‌راه که رسیدیم چراغ قرمز بود:
- آقا من پیاده میشم... خیلی ممنون.
- مواظب ِ خیابون باشیا...
...و من ردّش را با نگاه می‌گیرم و دلَم غَنج می‌زند که با کسی بودم که هر بار لَب به سخن می‌گشود نوروز می‌آمد. فکر می‌کردم به اینکه پا‌به‌پایَش از رویِ آتش بِپَرم تا برایِ آدمهایِ عاقل بخوانیم: "کروموزمِ 21 ما از شما، سندرمِ داونِ شما از ما."

هیچ نظری موجود نیست: